یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

چه دنیای عجیبی است...

چه دنیای عجیبی است

همه ز هم گله دارند

همه زهم گله مند اند

ولی چرا،داند خداوندم!

من ندانم که چرا اشک چشمانم در آید

از فلانی و فلانی

همه شان غرق گله،غرق آزار و اذیت

و در این عنوانها

منم آزرده  خاطر،منم لبریز اشک و درد قلب

چه دنیای عجیبی است!

بابت کار نکرده

عذابت می دهند

و تو،در این مطلب

درد قلب کم،درد سینه داری

چه دنیای عجیبی است

در این دنیای سرشار از عجایب

آدم های خیمه شب بازی ،قلت چندان ندارند

کم نیستنند

عجیب عجیب اند و عجایب همه بس

در دل های پر عجب شان لانه کرده

عجیب نیست که در این دنیای عجایب

من بگویم که چرا این عجایب بس عجیب اند

بگذریم از این عجایب

این عجیب است که آدم گرفتار عجایب بشود

بهتر است در پیچ عجیب

از عجایب و عجیبی هاعجیب، فاصله گیریم

آی انسان عجیب الخلقه

نکنی کار عجیبی

که جهنم پر عجایب بشود در عجب تو...

این عجایب بس خوب و بس افتضاح است

عجایب ،همه خوبند اگر باشی عجیب درگه پروردگار...

پس بشو عاقل عجیب

عاقل عجیبی که عجایب بر او غبطه خورند...

عجایب همه گرفتار عجب

تو نتوانی که شوی شمارنده اعجاب...

شاعر:خودم!!

۲۲ دی ۹۱ ، ۱۸:۱۹ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

امروز...

امروز حالم بس گرفته بود.خیلی بده که حالت گرفته باشه و نتونی خوبش کنی.

۲۱ دی ۹۱ ، ۲۰:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

می دونید چیه؟

می دونید چیه؟می دونید من چه خواننده ای رو بیشتر از همه دوست دارم؟

بله درست حدس زدید.

Just yeganeh

بله.من یه جاستی هستم.یه جاستی که فقط از میون اون همه خواننده محسن یگانه رو دوست داره.

شعر های محسن و آلبوم جدیدش باعث شد که من به دوستم که بی نهایت عاشقشم

(یعنی مبینا)برسم.از همین جا می گم:محسن دوستت دارم!!!

۲۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

واقعه ای بس سترگ!

بسم رب الکتاب المبین

کم کم داریم به آخر ماه سنگین صفر نزدیک می شویم.هرسال در ماه صفر،ترسم این است که نکند اتفاق ناگواری اتفاق بیفتد.اما خدا را صدها هزار مرتبه تا این لحضه اتفاق بدی نیفتاده است.حالا که ماه غم و غصه و فراق و جدایی رو به اتمام است بگذارید خاطره ای بس عجیب و شگفت آور از اواخر ماه محرم و اوایل ماه صفر همین امسال برایتان تعریف کنم.

اوایل ماه محرم بود که در مدرسه هر صبح مجلس سوگواری سید الشهداءعلیه الصلاه و السلام برپا بود.من و همه ی دوستانم در آن شرکت داشتیم.من اما بر خلاف سالهای گذشته،حتی قطره ای اشک از چشمانم برای سید الشهدا و باقی شهدای دشت نینوا نیامد.سنگین شده بودم.خیلی سنگین.در مجلس امام شهیدمان،به حال خودم گریه می کردم.گریه می کردم که چرا منی که وجودم از عشق ایشان سرشار است،گریه ام نمی آید؟حتما شنیده اید که چه ثواب و اجر سترگی در مرثیه و اشک ایشان قرار دارد.من اما نه به خاطر این اجر عظیم،بلکه به دلیل این غصه ی بسیار شدید می خوردم که چرا محبت ام نسبت به اهل بیت ائمه ی اطها علیه الصلاه و سلام کم شده است.حتما شنیده اید که قرائت سوره ی واقعه،محبت نسبت به امیر المومنین علیه السلام و الصلاه و زیتون ،محبت نسبت به سید الشهداء علیه السلام را زیاد می کند.کردم.هر چه را می دانستم کردم.اما نشد.چشمه ی اشکم خشکیده بود.به واسطه ی نیامدن اشک چشمانم،دانستم که گناه با گریه ی بر سید الشهداء رابطه ی عکس دارد.فهمیدم.آنچه را باید می فهمیدم،فهمیدم.حال باید چه می کردم؟آیا خداوند کریم،من را مورد لطف و رحمت خویش قرار می داد؟در همین وبلاگ بود که نوشتم،هرکه اشک چشم می خواهد،بگوید و بگیرد.اما من چه؟تا این که آن اتفاق سراسر شگفتی در روز ششم محرم الحرام افتاد.

ادامه مطلب...
۲۰ دی ۹۱ ، ۲۳:۰۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

این ماجرا ادامه دارد...


آری تمام این جریانات به خاطر بیعت گرفتن بود....

حمله ی شبانه ی عمر بن خطّاب نجس ،به خانه ی علی (علیه السلام)برای به بردن ایشان به نزد ابوبکر لعین و بیعت گرفتن زورکانه...

دیدند علی نمی آید،به ضرب غلاف شمشیر،پهلوی زهرایش را شکستند...

می خواستند به زور حسن را به نزد معاویه ی لعین ببرند برای بیعت...

نمی آمد...انواع زهر ها را به او خوراندند...دیدند ،باز هم هر کاری می کنند،مجتبی نمی آید...همه را از دور ایشان پراکنده ساختند...دیدند باز هم از رفتن،امتناع می ورزد،شبانه به چادر جنگی شان حمله ور شده و به ضرب دشنه،ضربه ی سختی به او وارد کردند...

مجتبی،باز هم نمی خواست برود...دید ،دارند وحدت مسلمانان را بر هم می زنند...رفت اما با اکراه...بیعت کرد اما به زور...اما باز هم سیر نشدند،بالاخره حسن را با زهری که در طعامش ریخته بودند به شهادت رساندند...باز هم غریبش گرداندند...باز هم همه ی را از دورش پراکنده ساختند...امام حتی همدمی برای صحبت نداشت...به ظاهر همدمش،قاتل اش شد...

حسین محیای رفتن به حج بود...حاکم وقت مدینه نزد حسین علیه السلام رفت....هشدار داد اورا که یزید بیعت تو را می خواهد...حسین امتناع کرد...گفت:یزید تو را می کشد...

حسین نپذیرفت...گفت:او تا از تو بیعت نگیرد،دست بر نمی دارد...

باز هم امام جواب رد داد و گفت:ای سفیر پسر معاویه،من هرگز با یزید بیعت نمی کنم....

چند روزی که گذشت،دشمن حیله کار،بوسیله ی مردم جاهل کوفه،امام را به کوفه فراخواند...

-سرورم،مولایم،از کوفه،تعداد کثیری نامه برای شما نوشته شده که همه خواستار شمایند...می گویند که از ظلم بنی امیه خسته شده و طالب بنی هاشم اند...می گویند که با علی و مجتبی،بد کرده اند...می گویند ،پشیمان اند...می گویند:حسین بیاید که ظلم بنی امیه ما را کشت...

امام،حج را نیمه کاره رها ساخت و با فرزندان و یاران خود،به سوی کوفه شتافت تا مظلوم را از دست ظالم برهاند...اما نمی دانست که مظلوم واقعی، خود اوست....

به نزدیک کوفه که رسید،به ناگاه تمام اسب ها از حرکت ایستادند...امام پرسید:نام این سرزمین چیست؟گفتند:شاطی الفرات...فرمود:نام دیگرش؟پاسخ دادند:نینوا...پرسیدند:نام دیگرش؟همه یک صدا پاسخ دادند:کربلا...

امام فرمودند:همین جاست که مرد های ما کشته می شوند...بدن جوانانمان ،قطعه قطعه  می گردد و گلوی فرزندانمان بریده می شود...همین جاست که زنان و فرزندانمان،به اسیری در می آیند...

...........................................................

همانجا اطراق کردند...آخر مگر حر می گذاشت که امام به راهش ادامه دهد؟

مادرت به عزایت بنشیند ....

حر که دستور داشت اب را بر امام و یارانش ببندد،نگذاشته بود که قطره ای آب به ایشان برسد...با این که می دانست،کودکان حرم  عطشان اند...

تیغ و قرآنی برداشت ....به نزد حسین علیه السلام رفت...

شرمگینم یا حسین...بیدارم کردی...می خواهم در رکابت باشم...مرابه این قرآن می بخشی و یا به این تیغ،جانم را می ستانی...

این آزادی مبارکت باشد یا حر...

حر اکنون در رکاب امام آنقدر دلاوری هاو رشادت ها کرد که سرانجام شربت شهادت را نوشید...امام پس از شهادت این شیر مرد فرمود:او حر از دنیا رفت...دقیقا همانگونه که مادرش بر روی وی نام نهاد...

کربلا،رشادت های بسیار دید...امام به سمت دشمنانش که همان اهل کوفه بودند،نامه های نوشته شده را گرفت و فرمود:مگر این شما نبودید که به من نامه نوشتید و گفتید ظلم بنی امیه ما را می سوزاند...حسین بیا و ما را از چنگال ظلم برهان...حال من آمده ام...چه گناهی از من سر زنده که قصد جانم کرده اید؟آیا حقی از شما ستانده و یا مالی را خورده ام؟یا که گرفتار هوا و هوس  شیطانی و حیوانی شده اید؟

اما گوش دشمنان بدهکار نبود...آنها اجیر شده ی بنی امیه بودند...یزید به تلافی بیعت نکردن امام،تمام فرزندانشان را به جز زین العابدین ،کشت و تمام زنان و کودکان اهل حرم را به اسارت کشید...

زین العابدین را نکشت چون خدا نخواست...چون سجاد در بستر بیماری می سوخت...سخت است که پدرت فریاد برآورد :هل من ناصر ینصرنی و تو فریادش را جواب دهی ...اما بیماری تن ات نگذارد بروی...وای که سجاد چگونه عمری را سپری کرد...

ماجرای بیعت گرفتن

این ماجرا ادامه دارد...

۲۵ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

آن مرد با اسب آمد...

نمی دانم که چگونه باید خودم را برای رفتن به هیأت ها ی عزاداری آماده کنم.آخر کسی که 10 ماه تمام به انواع موسیقی ها گوش داده و انواع گناه های ریز و درشت را انجام داده،چگونه باید در هیأت ها بنشیند و برای حضرت سید الشهداء مرثیه کند؟گریه کند؟

اما وقتی بیشتر به این موضوع فکر می کنم، می فهمم که اگر از خود حضرت بخواهی،حتما ،بدون حتی ذره ای شک به تو،آن محبت قلبی و آن طوفانی از بکاء(گریه) رو عطا می کنند.

یادم می آید زمانی که در دوره ی راهمایی تحصیل می کردم،روزی که اربعین حضرت سید الشهداء بود،کارنامه مان را می دادند.آن روز مراسم عزاداری داشتیم.من و دیگر دوستانم برای شرکت در این مراسم به نماز خانه مدرسه رفتیم.چشمانم که به پرچم حاوی نام مبارک حضرت بود،افتاد،نا خود آگاه گریه ام گرفت و همانجا از حضرت خواستم که گریه تان را از من نگیرید.

جالب بود.تا چند ماه بعد گریه ام بند نمی آمد و همان جور برای مظلومیت حضرت اشک می ریختم؛تا جایی که رو به حضرت سید الشهدا کردم و گفتم که دیگر گریه بس است.از آن موقع دیگر اشک نریختم.

چه درخواست اشتباهی بود آن درخواست قطع اشک...

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است...

سلام بر حسین...

۲۵ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...