یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

اااااااااااا

http://sdownload2.persiangig.com/document/Sajad%20lab.docx/download?f8f4

۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۹:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

ازدواج زود است :)

یه استاد دینی دارم ... نگو و نپرس... این ادم فووووووووووووووووووووووووووووووووق العاده است....

واااااااااااااااااااااااااقعا از خیل مومنین روزگاره ...

انقدررررررررررر خوووووووووبه که حد نداره ... اصن عااااااااالیه...

سعی میکنم هر شبهه یا هر سوال دینی دارم ازش بپرسم ... یه آقای مهربون و فوق العاده...خدا خیرشون بده ... همیشه خیلی مهربونن

ساکن ایران نیستن... ساکن اروپا هستن ... ولی با این وجود هم جوری دین و ایمانشونو حفظ کردن و هم ترویج میدن که آدم میمونه ...

فوووووووووووووووق العاده ان ...

من گاهی وقتا توی مسائل زندگی هم ازشون مشاوره میگیرم...چون بسیار عاقل هستند...

معمولا در جریان خواستگاری های من هستن... اصن در جریان همه چیز هستن :))


مثلا تاکید دارن که همسر باید برائتی باشه و البته که این اعتقاد خودمم هست...

و کلی نکته ی دیگه ...

امشب خیلی واضح بعد از یه سال و ... گفتن : سادات! الآن شما سن تون برای ازدواج کمه ...

چون من خیلی با ایشون در این رابطه صحبت کردم و مشورت گرفتم و دعا خواستم بکنن ...


و من یه لحظه به فکر فرو رفتم ...

حق با ایشونه ...

مگه من چند سالمه که انقدر هولم؟!!!!!!!!!!


بابا حدیثه سادات! چته تو؟!!!

آروم باش دختر...


الان واقعا برات زوده ... 21 سال مگه چقدره؟!!!


تو اول باید بتونی زندگی خودتو هندل کنی و بعد بتونی زندگی یکی دیگه هم به دوش بکشی... الان زوده برات دختر !


بی خیال بابا :)

۰۹ آذر ۹۶ ، ۱۹:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

روزایی که سخت میگذره ...

به نام خدا

مدت زیادیه که فشار روم زیاده ... و من سعی می کنم خودمو به اون راه بزنم بلکه هم با عدم توجه بهش ، این فشار کمتر روم احساس بشه ... سخته ... ولی شدنیه ...

حالا هم دیگه برام خیلی چیزا مهم نیست ...

اینکه یه عااااالمه کار درسی ریخته رو سرم و زمان تحویل شون خیلیییی کمه ... اینا دیگه برام اصلا مهم نیستن ...

حالا تو این گیری ویری ، بیای و به زندگی آینده ات فکر کنی که دیگه بدتر ...

یا مواظب باشی کسی یه وقت ناراحت نشه ها ... کسی بهش برنخوره ها ... کسی ییهویی ازت متنفر نشه ها ... کسی ازت قطع امید نکنه ها ... مواظب اینا اصلا مگه کسی میتونه باشه؟!!!

نمیدونم ... شاید من زندگی رو خیلی سخت میگیرم ... 

شاید اونقدر ها که من سخت میگیرمش ، سخت نباشه ...

فقط میدونم این روزا خیلی دارم اذیت میشم ... به بهانه های مختلف... چه ذهنی و چه جسمی ... 

انتظار ندارم کسی منو درک کنه ...

چون به این کار احتیاجی ندارم ...

من تنها بودم ... تنها هستم و حتی تنها خواهم بود ...

به یه مرحله ای رسیدم که میگم با خودم کاش توی فلان کار درسی از فلانی و فلانی و فلانی کمک نمیگرفتم ... کاش خودم کارامو انجام میدادم تا دینی ازونا روی گردن منِ گردن شکسته نباشه ... 

درستشم همینه ... مگه جز اینه؟!!

میدونید؟! من از همه قطع امید کردم ... فقط باید خودم با کمک خدا کارامو ببرم جلو ...


سخت میگذره ... ولی خودم میگم میگذره ... نمیمونه که 😉

.

و من الله توفیق


۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

مهندسی نفت



به عنوان کسی که داره مهندسی نفت میخونه ،  دلم میخواد روزی فرا برسه که به صورت حقیقی در جایی که الان عکسشو توی پست گذاشتم ، حضور داشته باشم ...

احساس میکنم اینجا جای دیگری است ... همیشه آفشور ریگ ها برای من معنای دیگه ای داشتن ... شاید چون من همیشه عاشق نگاه کردن به دریا هستم ...

امیدوارم روزی برسه که بتونم صنعت نفت جهان رو ان شاالله متحول بکنم ...

دلم میخواد روزی روی آفشور ریگ ها برم ...

از دیدن این تصویر سیر نمیشم ...

میدونم که با خواست الهی میشه ... 

امید به خدا ...

چقدررررر خوشحالم که مشاور تحصیلی دارم که خودش موفق شده و میتونه توی این راه کمکم کنه ... الحمدلله ...

خدایا چجوری شکر بگمت ؟! 

خدایا کمکم کن ... بهم توان بده ... امید بده ... انگیزه بده ...

تو بهترینی ... 😊💜

۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۸:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

پنجشنبه صبح دانشگاه!

دوباره صبح پنجشنبه و کلاس درس و دانشگاه ...

هفته ی اول خیلییی ناراحت بودم بابت اینکه باید صبح زود برم ...

ولی از وقتی برای خودم برنامه چیدم و یه حالت تشویق طوری درست کردم و به خودم گفتم : حدیثه ! فقط دو سه ساعته و بعدش میری تجریش و آش سید مهدی و ... دیگه بی تابی گذشته رو ندارم ...

من که با صبح زود بیدار شدن بیگانه که نیستم ... 

ترم یک ، ساعت شش ، و نهایتا هفت ، من توی ابن سینا بودم ... موقعی که حتی خدماتی های دانشگاه هم نیومده بودن ...

الانم که هوا گرگ و میشه ، منو یاد اون موقع می اندازه ...

فکر کنم ترم یک و سه تا الان برام خاطره انگیز ترین ترم ها بودن ... امیدوارم پنج هم همینطور باشه 😊

الانم که در راه دانشگاهم ... دیگه بالاخره باید عادت کرد ...

۱۱ آبان ۹۶ ، ۰۶:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دیالوگ

حامد بِهداد :
یعنی میخوای بگی
هیچ نامَحرمی بهِت دست نَزده ؟!

رعنا آزادی ور :
من فکر میکردم ،
گذشته ی من به خودم مربوطه ..

حامد بِهداد :
ببین ،
هیچوقت یه چیزایی و به مَن نگو ..
جَنبه شو ندارم ..
شاید خودم بگم بگو وَلی نگو ؛
بِهم میریزم ..
شاید تیریپِ بی غیرتی بردارم ،
بگم بگو ، ولی نگو ..
مَن خودمو میشناسم ، بِهم میریزم ..

#دیالوگ
📽خانه دختر



ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من تا حالا این فیلمو ندیدم... ولی از وقتی این دیالوگ به غااااااااااااااااااااااایت قشنگو خوندم ، خیلی دلم میخواد فیلمو ببینم...

وااااقعا دیالوگش قشنگه...

آره...حقیقتا مردها یسری حرفا رو اصلااااااااااااااااااااااااا نمیتونن تحمل کنن...خصوصا اگر اون بخش به غیرتشون ربط داشته باشه...این دیالوگ این موضوع رو خیلی خوب نشون میده ...

۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

جودی ابوت😊

توی اینستاگرام یه پستی گذاشته بودم فکر کنم اوایل اردیبهشت... برام جالب بود... مطهره دوستی که از دبستان باهام بود ، و من خیلییییی دوسش دارم و دختر فوق العاده ایه ، برام زیرش نوشت که حدیثه! من همیشه فکر میکردم که چقدر شخصیت تو شبیه جودی ابوته 😊

خب واقعا هم راست میگه ... شاید شبیه ترین شخصیتی که میتونیم به شخصیت من مال بزنی ، همین جودی ابوته .... 

خیلی هم خوبه 😊

۰۴ آبان ۹۶ ، ۰۷:۳۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

آزمایشگاه شیمی آلی

دیروز صبح توی آزمایشگاه شیمی آلی ، داشتم سِت مُبَرِّد رو میبستم که یهو کل شیشه ی اتانول خالی شد روی گوشی ام 😐

آقا مسئول آزمایشگاه فکر کرد این شیشه حبابی گروناش شکسته ولی وقتی دید فقط گوشی من آسیب دیده ، سریع رفت سشوار رو آورد و کشید روی گوشی ام. پسرا هم میومدن میگفتن رفتی خونه ، بذار گوشیتو لای برنج 😅

اما شانس آوردم که نقطه ی جوش اتانول پایین بود وگرنه گوشیم نابود میشد چون سریع خشک شد با سشوار کشیدن ...

ازون ورم ، من و همگروهیم داشتیم آزمایش میکردیم که سه تا پسر پشت سرمون هی میخواستن اعدادی که درآوردیمو بپرسن و بنویسن توی گزارش کارشون... من حسابی حرصم گرفته بود چون تقریبا همگروهیم اعدادو بهشون گفت ...

خب بابا ما داریم زحمت میکشیما ...

بعد همگروهیمو فرستادم بره یه چیزی از استاد بپرسه ... پسره رو کرد بهم با یه لبخند که سعی در جذاب کردنش داشت بهم گفت میتونم اعدادتونو ببینم؟ فکر کرده بود خام میشم😂 

منم مستقیم جلو دوستاش خیلی محکم گفتم : نه!

پسره یه لحظه تو شوک رفت ... دوستاش زدن زیر خنده ... خودشم بعد از تو شوک در اومد و گفت چه نه محکمی گفتین ...


بعد به دوستاش گفت پاشین بریم از اون یکی گروه عددهاشونو بپرسیم ...

😂


۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۷:۱۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

آهنگ عاشق که بشی احسان خواجه امیری

عشقه که دلیل اشکاته
عشقه که همیشه همراهته♪♪♫♫♪♪♯
شاید نمیدونی اما عشق
مرحم تموم درداته


عاشق که بشی حالت حال دل مجنونه
دست خود آدم نیست فکرت همه جا اونه♪♪♫♫♪♪♯
عاشق که بشی مست بوی نم بارونی


چشماتو که میبندی تو خاطرهاتونی
هواش میزنه به سرت ولی دوروبرت♪♪♫♫♪♪♯
چیزی جز جای خالیش نیست
آدم♪♪♫♫♪♪♯

عاشق که بشی حالت حال دل مجنونه
دست خود آدم نیست فکرت همه جا اونه
عاشق که بشی مست بوی نم بارونی♪♪♫♫♪♪♯
چشماتو که میبندی تو خاطرهاتونی

۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

نمیدانم چه میخواهم بگویم!

اصلا حساب نیست😑

چرا من الان باید برم دانشگاههه؟!!!!😢

اصلا ولش کن ...

وااااقعا حس میکنم شخصیت منفوری توی دانشگاه دارم... هرچند که تاحالا چیزی از اثبات این حس ندیدم ولی نمیدونم چرا این حسو دارم ...

اصن نمیدونم من کیم ...اینجا کجاست؟ و...

چرا انقدر غرق در خیالاتمم؟!!!!!

بابا خسته شدم که😅

شبا زود بخواب ، روزا دیر بیدار شو... تو راه یه هندزفری بچپون توی گوشات و صدا رو تقریبا تا ته زیاد کن... آهنگش غم انگیزه ... بعد فکر کن... روزی تقریبا ده کیلومتر پیاده روی کن ...

بعد انقدر لاغر بشو که دیگه لباسات اندازت نشن😐

تازه غذا هم نخور... به زور... روزی تقریبا یه وعده به زور که غذا بخوری همینه دیگه ...

اصن فکرم مشغوله...دارم نابود میشم... قشنگ حس میکنم 😅😂

عجبا ... چرا آخه؟!!!!!

حالا مهم نیست... نه...برای بقیه مهم نیست... نابود شد ، شد... به ما چه؟!!!!

آره واقعا...به بقیه چه؟!!

ای بابا ...

😔

نمیدونم باید چی بگم ... 

۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۶:۱۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

این روزا 😊

سلااااام😊
خوب هستید؟
صبح تون بخیر...
دماغ تون چاااقه؟!
منم خوبم الحمدلله...یعنی تقریبا...
راستش اینجا دیگه شده خونه ی متروکه و پاتوق قدیمی مجازی من...یا زمانی اینجا خیلی آباد بود...
اما الآن...
بگذریم ...

احساس میکنم اگر بیام و توی این خونه ی قدیمی حرفامو بزنم ، سبک میشم...
خب باید بگم که ترم یک ، دو روز در هفته میومدم دانشگاه و ترم دو و سه و چهار ، سه روز در هفته و الانم که ترم پنجم ، چهار روز در هفته میام دانشگاه... دو روز باقیش رو ، میرم کارورزی مهد کودک که از طریق اجرای جشن عید غدیر باهاشون آشنا شدیم و درخواست همکاری دادن...
منم که عااااشق مهدی یار 😊(مهدی یار ان شاالله پسر منه در آینده 😊💜) ... با خودم گفتم میرم و از الآن مادر بودنو یاد میگیرم که مهدی یارمو قشنگ تربیت کنم ان شاالله... 😅 خلاصه که رفتم و الان یکشنبه ها و سه شنبه ها میرم مهد و کلاس پسرا رو گرفتم...بازم به خاطر مهدی یارم 😊💜
ولی الان خیلی خسته شدم... میخوام از دو تا مهد دربیام بیرون... هم کارش خیلی سنگینه و هم این ترم درسای سنگینی برداشتم و نمیرسم اصلا درس بخونم...

میخواستم در بیام که مهد اولی که مدیر جلومونو گرفت و گفت امیدوارم همکاری ما ادامه داشته باشه و مهد دومیه هم سرپرستش بهم پیام زد که من شنا رو توی جمع برای مربی ترم های بعد انتخاب کردم... شاید از کارم راضی باشن 😊 خدارو شکر... ولی واقعا دیگه نمیکشم... به یه استراحت احتیاج دارم...
حالا باید برم و به دو تا مهد بگم که ان شاالله از دی ماه که ترم جدید شروع میشه در خدمتشونمگ..چون باید درس بخونم...
راستشو بخواید ، از زمان بهمن ماه سال پیش تا الان به خاطر ناراحتی بی خودی که من فقط در طول زندگیم یه خواستگار راه دادم خونه به خاطر دوستی من و خواهرم با خواهرش  ولی مامانش پسندید و خودش فکر کنم نپسندید ، اعتماد به نفسم به شدت اومد پایین به حدی که یه دوره ای افسردگی گرفتم...
و به کل با اون دنده ای که قبل اون قضیه توی رشته ام میرفتم و هدفم فقط موفقیت توی رشته ام بود ، دیگه با اون دنده نرفتم و اهدافمو توی رشته ام فراموش کردم... و بعد از اون به مامان گفتم که دیگه خواستگار راه نمیدم چون دلم نمیخواد دوباره این ماجرا تکرار بشه...
من کلی به حضرت عباس سلام الله علیه متوسل شدم تا اون دوره رو بگذرونم...دوره ای که دیگه نمیخندیدم و دوستم جلومو گرفت و گفت حدیثه بخند... وقتی نمیخندی ، دیگه کلاس شاد نیست...
بالاخره خوب شدم...ولی ترکش هاش هنوز توی بدنم هست ...
برای یه دختر سخته کا مورد پسند واقع نشه...چون خانوما دوست دارن که همیشه مورد پسند واقع بشن... علی ای حال گذشت... استاد رفعتی منو به یکی از دانشجویان خوب یونی لینک دادن که ایشون فوق العاده ان از لحاظ دانش... ایشون مشاور درسی من محسوب میشن... من هروقت ازشون سوال درسی میپرسم ، انید و انگیزه ام به ادامه ی رشته ام و درس خوندن صد برابر میشه...
دیدم توی کانال اس پی ای دانشگاهمون ، ایشون مدرس سمیناری در حوزه ی مخازن نامتعارف شدن... خیلی خوشحالم که میتونم در سمیناری شرکت کنم که یکی از موفق ترین آدم هایی که توی زندگیم دیدم ، مدرسشه...
امیدوارم منم بتونم به اندازه ی ایشون توی رشته ام موفق بشم... از زمانی که ایشون بهم مشاوره تخصیلی میدن ، معدلم الحمدلله خیلی اومده بالا...درس خواص سنگمو ، یه بخثی رو اصلاااااا نمیفهمیدم...یعنی یه جیزی فکر میکردم ولی قضیه یه چیز دیگه بود...ایشون یه جوری برام توضیح دادن که احساس میکردم من یه سیالم و دارم توی مخیط متخلخل عبور میکنم...تا این حد یا جوری توضیح دادن که فهمیدم و در نهایت هم خواص سنگمو نوزده و هشتاد و سه شدم... چون خیلی خوب توضیح دادن...
فعلا دارم بازم به رشته ام فکر میکنم... باید ان شاالله توش موفق بشم 😊

۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۱۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یک عدد مهرماهی!

این روزا ، کارم شده اشتباه کردن و عذرخواهی کردن 😢

کاری ندارم که عذرخواهی خوبه ولی آخه چرا باید یه کاری کنم که بعدش عذرخواهی کنم؟!

احساس میکنم همه از دستم عاصی ان ... من واقعا چه فایده ای برای بقیه دارم؟!😢

به احساس پوچی رسیدم ... 

خیلی زوده برای یه دختر که چند روز دیگه بیست و یک سالش تموم میشه ، به این حس برسه ...

ذهنم درگیره ... خیلی شدید...

به یه امید در زندگی احتیاج دارم ...


۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۹:۲۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عجول

هیچ وقت تا الان نتونستم این حجم از عجول بودنمو کنترل کنم...

خسته شدم از بس عجولانه کار کردم و بعدش حسابی پشیمون شدم...

کاش یاد بگیرم صبر کنم...

چحوری میشه صبر رو یاد گرفت؟!!!

حتی به خاطر عجول بودنم دیشب یه اتفاق بدی افتاد و درگیر یه موضوعی توی یکی از گروه های نفتی شدم...

😢

خدایا خودت صبر منو زیاد کن...

۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

کارآموزی!

اسمشو گذاشتن کارآموزی...ترجمه دادن دستمون...

بچه های ارشد نفت دعوام کردن که چراااااااااااااا ترجمه رو به عنوان کارآموزی قبول کردی؟!!!

اما به نظر خودم خیلی خوبه... تقریبا دستم اومده چجوری باید مقالات تخصصی رو ترجمه کنم...خیلی طول کشید...دو ماه...حالا داره تموم میشه الحمدلله... اوایل گریه میکردم ...از ترسم سراغش نمیرفتم...میگفتم نمیتونم...سر یه کلمه گیر میکردم...ساختارشو نمیدونستم و کلی چیز دیگه...الان الحمدلله داره تموم میشه...ولی شیره ی جونمو ازم گرفت انقدر که سخت بود برام...

حالا هم این چند صفحه ی آخرشو توان ندارم تایپش کنم...خسته ام... واقعا نمیکشم...کاش یکی بود میتونست کمکم کنه...


نمیدونم چرا رغبت نمیکنم تایپش کنم... خیلی داره اذیتم میکنه...آرزومه تمومش کنم و تحویلش بدم و بره...


ولی خسته اممممممممم :(

۱۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

اساتید دانشگاه 😅

تا الآن که اومدم ترم پنج دانشگاه ، از بین اینهمه اساتید ، دو تاشون واقعا به دلم نشستن... هر دوتاشونم اوایل که میرفتم سرکلاس ، نه از خودشون خوشم میومد و نه از کلاسشون...

ولی الآن میبینم که چقدر دلم برای کلاسشون تنگ شده...

استاد محمد ابراهیم شفیعی (نمیدونم محمد داره اسمش یا نه 😅) که باهاش خواص سنگ داشتم و استاد روزبه رفعتی که باهاش آشنایی با نفت داشتم... با هر دو توی ترم سه آشنا شدم...

مثلا استاد شفیعی اوایل فکر کنم تا جلسه ی پنجم نمیدونست کلاس تا پنج و نیمه و فکر میکرد تا شیش و پنج دقیقه اس😂 مارو تا اون موقع نگه میداشت که خدا رو شکر بچه ها بهش گفتن که استاد داری اشتباه میزنی😂 

عشقه...عشق...اصن یه استادیه که عااااالیه... خیلی هم متواضع و در عین حال قوانین خاص کلاس خودشو داره...مثلا اون سری خودکارم افتاد زمین... داشت درس میداد...با خودم گفتم زشته استاد داره درس میده خم شم برش دارم...بعدا برش میدارم... اومد امونجوری که داشت درس میداد خودکارمو از روی زمین برداشت و داد بهم... 😊❤

حالا متوجه شدین؟! من از کسانی که اول بدم میاد ازشون بعدا خیلی خوشم میاد ازشون😂😂 با همین اخلاق مزخرفه که بهترین دوستامو از توی دعوا پیدا کردم😂😂😂😂

استاد رفعتی هم بیشتر مدل دانشجو بودنو یاد آدم میده...میگه چجوری باید دانشجو باشی ، اکتیو باشی ، فعال باشی...و مهم تر از همه اینکه موفق باشی... انقدر استاد خوبیه که من با تعاریف ایشون بود که عاشق نفت شدم...

هعی.. 

حالا اینجا منتظرم تا آزمایشگاه خواص سنگ برگزار بشه که هنوز اساتید و دانشجویان گرامی نیومدن...

ترم یک که بودم ، کلاس زبان داشتم که سه واحدی بود....کلا من از اساتید زبان شانس نیاوردم...استاد پیش دانشگاهی ام هم ازش میترسیدم...این استاد دانشگاه هم ازش میترسیدم... به حدی که میگفت خانوم میری تمرین بعدی رو شما بخونید ، توی اون کلاس پر از جمعیت و وحشتناااااااااک درحالی که نمیدونستم جواب تمرین چیه ، با صدای آهسته جوری که فقط خود استاد بشنوه میگفتم میشه من نخونم؟! که با مخالفت استاد رو با رو میشدم و مجبور بودم بخونم و غلط بخونم و استاد دعوام کنه و من بغض کنم که چه ضایع شدم تو اون کلاس که پر از آدم بود...

خلاصه اینکه روز امتحان زبان ، که آخرین امتحان ترم یک بود ، برحسب اینکه بالای برگه هامون اسم و مشخصاتمونو میزدن ، از استرس بالای برگه رو نگاه نکردم و فکر کردم اسممو نوشته...آخ که چقدر امتحانو بد دادم... وااااای... اصلا حالم گرفته بود... نفر آخر برگه ام رو دادم... حتی مراقب اومد بالا سرم و گفت کدوم سوالو موندی؟ بگو تا از روی برگه های دوستات بهت بگم که چی نوشتن ... که من همونجا برگه ام رو دادم... اومدم بیرون و حالم گرفته بود...کلی منتظر اتوبوس موندم و سوار شدم و رفتم پایین...بابا اومده بود دنبالم...دیرش هم شده بود...واااای رسیدم پایین یه لحظه شک کردم...زنگ زدم به یکی از دوستام و پرسیدم که بالای برگه هامون اسممونو نوشته بود یا باید مینوشتیم ؟ که گفت باید مینوشتیم...همونجا میخواستم بمیرم...با بدبختی خودمو رسوندم بالا...با بدبختیا... کلاسی که استاد اون تو بود رو پیدا کردم... بهش گفتم اسم ننوشتم...کلیییییییییی دعوام کرد...بعد برگه ام رو پیدا کرد و اسممو روش نوشت... خب خیلی ضایع بود اگه میفتادم... خدارو شکر نیفتادم و با ده پاسم کرد...مطمئن بودم که میفتم...ینی به همه میگم که من میفتادم و استاد پاسم کرد... پشت اکن چهره ی خشن ، قلب مهربونی نهفته بود 😂😂😂😂

خب خدا رو شکر...

تا باشه ازین پاس شدن ها...

۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۷:۴۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

نفت هرگز

به خاطر یه اشتباه توی ترم سه ، و برنداشتن دو تا از دروسی که پیش نیازِ دروس پیش نیازِ دروس اصلی مون بودن ، افتادم عقب از بچه ها...ییعنی توی هر ترم فقط میتونستم نهایتا 13 واحد بردارم...

اما به لطف خدای بزرگ ، هم ترم 3 18 واحد تونستم بردارم هم ترم پیش 16 واحد بعلاوه ی کارآموزی ام (با کارآموزی 1 شدش 16 واحد) و هم این ترم 17 واحد الحمدلله...

این درحالیه که عملا باید توی ترم پیش و این ترم فقط 13-14 واحد برمیداشتم...خدا خیلی بزرگه...

دمش گرم واقعا...

برای ارشد عمرا اگه نفت بخونم :))


اصلا نمیرم سراغش...

۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۲ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

اعتراف

واقعا اونایی که منو دوست دارن ،دقیقا از چی من خوششون میاد؟! :))

این سوالیه که واقعا دلم میخواد جوابشو بدونم...


:))

نکنین با خودتون این کارو
۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دوباره یونی😐

امروز رفتم دانشگاه...یعنی هنوزم در یونی به سر میبرم...

اولش خیلی ناراحت بودم...مثل روز اولی که میخواستم پا بذارم توی دانشگاه...اما دیدن چهره های آشنا ، برام جالب بود... هرچند که محل نمیدادم 😂

استاد به جای درس دادن حرف زد...اون آخرش دید زشته بذار دو جمله ی درسی هم بگم 😐

خلاصه که اومدیم یونی جان ... امیدوارم بهترینا رقم بخوره ...😊

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

لون لینس

آدما همونطوری که زود و یهویی وارد زندگی آدم میشن ، همونجوری هم زود از زندگی آدم میرن بیرون...

دلم گرفته واقعا...

چرا؟!

مگه من توی زندگیم، دنبال چند نفر میگردم؟

من دنبال کسی ام که بتونه در راه خوشبخت شدنم ، کمکم کنه...

تنهام نذاره...

این روزا عجیییییییییییییب احساس تنهایی میکنم...

احساس میکنم دیگه کسی منو دوست نداره...

دیگه؟!! کی گفته که از اولش منو دوست داشتن که الان "دیگه" دوستم ندارن؟!!!


حتی پروفایلمو عوض کردم به اینکه: من اون دختری ام که باب میل هیچکسی نیست...

دلم از آدما گرفته...

شاید اگه ازشون توقعی نداشتم ، هیچ وقت هم دلم نمیگرفت...


.

امروز نرفتم تلگرامم... به مدت 15 ساعت و نیم...

وقتی رفتم ، دیدم هیچ کسی بهم پیام نداده...و این یعنی ...تنهایی...

هر روز ساعتها توی اتاق میشینم...تنهاتر از قبل میشم...

دیگه حتی حوصله ی صحبت کردن هم ندارم...


من تنهام...


و باید با این تنهایی کنار بیام...

و با اینکه هیچ کسی نه منو میخواد و نه منو دوست داره...


آره...کنار میام...چرا نیام؟!! مگه تا الآن کاری جز این میکردم؟!!!


یاحق



۲۷ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۰۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شهید محسن حججی

همیشه دلم میخواست که کسی رو که همه دوست دارن ، اون منو دوست داشته باشه...

یکی مثل قهرمان...یکی مثل یه محبوب...

.

داشتم فارغ از تمام احساسات دلشکستگی ، حزن و گریه و... که بعد از ماجرای شهید محسن حججی اتفاق افتاده ، به خانومشون فکر میکردم...

به اینکه الآن میدونه ، کسی رو که همه ی کشور عاشقشن ، اون ، اونو دوست داشته و عاشقش بوده...

.

وقتی صدای شهید محسن حججی رو میشنوم و عکساشو میبینم ، یک احساس غرور خاصی بهم دست میده...

دلم میخواد عاقبتم مثل ایشون بشه...

.

من خیلی به اون نقطه فکر کردم...به نقطه ی بریده شدن سرم توسط دشمن آقا امیرالمومنین علیه السلام و افضل الصلوه...

..

ولی من خیلی ادعا دارم... ولی خب این جزو آرزوهامه...

.

چقدر دل کندن ازین آدم سخته...

.

اگه من خانومشون بودم نمیذاشتم برن سوریه 🙈

.

من خیلی خودخواهم😅

.

من همه چیزو واسه خودم میخوام...

.

اگر قرار به شهادت باشه باید من و اون باهم شهید بشیم یا فقط من 😂

.

من تحمل دوری و ... رو ندارم...

.

اون شبی که خبر شهید محسن حججی پخش شد ، صبح یه خواب های نامفهومی میدیدم... خیلییییی نامفهوم...تارِ تار... فقط میدونم خواب شهید محسن حججی رو میدیدم... نمیدونم چی میدیدم ...ولی میدونم خواب خوبی بود...

.

شهیدِ جانم... خیلییییییییی دوستت دارم و میدونم هیچ وقت نمیتونم راهی رو که شما رفتین رو برم...

۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...