یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

منِ بی مایه که باشم؟!

پست مجدد به درخواست زهرا جان 


شاعر خودمان به سبک شعر نو  


تو را من چشم در راهم ...

پس کجایی پس کجایی؟؟

بر سر کوی نگاهت

نَه صبر ایوبی توان کرد

پس کجایی پس کجایی؟؟

این دلم تابی ندارد

همدم و یاری ندارد

پس کجایی؟پس کجایی؟

همدم و یارم شمایید...

پس کجایی؟پس کجایی؟

چشم تر خواهی برایم؟؟

ورنه این نیست

پس کجایی؟پس کجایی؟

این دلم شوریده حال است

این توان،طاقت ندارد

پس کجایی ؟پس کجایی؟

ای که نورت سرمه ی چشمان ماست

ای که رویت دیده ی اُمّیدِ ماست

پس کجایی؟پس کجایی؟

گشته ام سوی جمی از بی کران...

آغاز راهی بر روانه....

سوی این خاک کرانه...

سائل این خانه ام کن...

صاحبا ! بقیّة الله...


قاصد روزان ابری داروَگ

کی میرسد باران؟

ماءٍ مَعین،

ماءً فراتا؟

بس که گفتم

پس کجایی،پس کجایی

واژه ها سرآمدند از بی صدایی

صاحب الامر معین را

از پی نام جمیلش

نادی اند و منتظَر

منتظَر از دست او

واژه ی حصر بدو!

بی صدا فریاد کن از بی صدایی:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

آید آن نور الهی غم مخور

قطعیت دارد آن بازگشت نور و نور

غم مخور...

آید آن آمدن آمدنی...غم مخور...

پس توکَّل بر خدای حق و نور...

بطلب آمدن آن نور و نور...


پ.ن :واژه ی "جمی از بی کران" شما رو به یاد چه کلمه ای می اندازه؟!

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

My beautiful DREAMS :)

سلااام

امیدوارم تنها  خواننده ی وبلاگم -زهرا جان- آزرده خاطر نشده باشه...

بهترین چیز بعد از دیدن سری فیلم سینمایی اَن شِرلی میتونه نوشتن راجع به رویاها باشه :)


در واقع همه رویاهای زیبایی دارن...

برای من ٰ متفاوت بودن چیز خوشایندی هست...

البته که متفاوت بودن به معنای بهتر بودن نیست !

من همیشه دلم میخواست چپ دست باشم و گروه خونی ام اُ منفی باشه و آخر فامیلی ام "ی" نداشته باشه


من در رویاهام توی انگلیس زندگی می کنم

شاید من توی رویاهام همون اِن شِرلی باشم...


من هم عاشق لباس های پفی و قدیمی انگلیسی هستم...

حتی مدل و الگوهای لباس های قدیمی دهه ی 1900 رو پیدا کردم و قصد دارم اگه خدا بخواد بدوزمش و داشته باشمشون :)


لباس های شیک برای خانوم های شیک :)


با کلاه های خیلی خاص...

با شینیون های کلاسیک :)


همه ی اینا منو توی رویا میبرن رویاهایی با دستکش های سفید و کیف های دستی کوچیک :)


شاید بتونم رویای دیگری داشته باشم...


رویایی توی جاده چالوس / شب/کشیدن شیشه ی ماشین به پایین و خوردن باد خنک به صورت ات که لذت رو به وجودت هدیه میکنه...


چنگ زدن باد توی موهات اگه هیچ مردی توی دنیا وجود نداشت :)


بستن چشم هات و غرق شدن توی رویاهات

.

.

.


  I'm a girl with magical dreams :)   


yes !! It's the fact of strong girl :)

۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یه آدرس توی خواب!

سلاااام :)

مدتها پیش خوابی دیدم که خیلی عجیب بود!!

توی اون خواب بهم آدرس یه جایی رو دادن...


نمیدونم برم اونجا یا نه...

نظر شما چیه؟!


پ.ن: الآن رفتم توی اینترنت دنبال آدرس گشتم!!

باورتون نمیشه!!

آدرس یکی از دفاتر دانشگاه آزاد بود توی پاسداران...


چرا باید یه همچین آدرسی توی خواب به من داده بشه؟!!!!!!

۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۱ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شِکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره است...

سلاام 


پیامبر اکرم(ص):
هرکه عاشق شود و عفت پیشه کند آنگاه از دنیا رود چونان است که شهید از دنیا رفته است.



۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یه خواب به غایت وحشتناک!

سلام :(


این روزا برحسب عادت ماه رمضان همیشه بعد از اذان صبح می خوابم...


امروز یه خواب وحشتناک دیدم... 


وقتی بیدار شدم تا چند لحظه نمی تونستم دست و پاهامو تکون بدم...

بعدش به هر زوری بود پا شدم و سجده ی شکر به جا آوردم که همه اش یه خواب بود...


الآن تازه از خواب پا شدم...


می دونید؟! مامان من به موقعیت مالی خواستگاران خیلی اهمیت میده... 

مثلا اگه یکی پزشک باشه و پولدار شاید به ما توصیه ی اکید کنه قبول کنیم !

لااقل من اینطور برداشت می کنم از انتخابات مامان


خلاصه بذارید خوابمو بگم :

خواب دیدم صبح زود نماز صبحمو خوندم و خودمو برای جشن عروسی و عقدم که یکی شده بود آماده می کردم...

یه لباس عروس خیلی زیبا...

خیلی عالی آماده شدم اما باز هم طبق عادتی که همیشه دارم خودمو آرایش نکردم و گفتم همینجوری خوبه!


مراسم عروسی توی خونه ی داماد بود...خونه شون یه ویلا توی لواسون بود...


احساس خیلی خوبی داشتم توی خواب...خیلی خوب...


ما رفتیم به محل خونه ی پدر و مادر داماد که اونجا جشن عقد و عروسی بود

من تا اون موقع داماد رو ندیده بودم و چیزی ازش نمی دونستم...


تا وارد شدیم توی کوچه کلی تزیین شده بود و مرد ها توی کوچه ایستاده بودن...

توی خونه همه خانوم بودن...

من وارد شدم و داماد توی کوچه با دوستاش بود ... کلا کاری به کارم نداشت


من که وارد شدم برام اسپند دود کردن...

فامیلای داماد ریختن سرم و ماشاالله میگفتن و میگفتن چه عروس نازی و این حرفا...


با هرکی که روبوسی میکردم و خیر مقدم می گفتم یه مقدار پول به عنوان هدیه میداد بهم که میدادم به خانمی که پشت سرم برای کمک اومده بود نگه داره


خلاصه اینکه روبوسی و ... تموم شد و رفتم نشستم روی صندلی عروس...

هرچی منتظر موندم داماد نیومد..

از لا به لای صحبتا فهمیدم که داماد دکتره!

به خواهرم گفتم به نظرت دکتره؟!

گفت بعیده که دکترا داشته باشه...

رفتیم توی اتاق داماد...

روی دیوار مدرکش رو زده بود

مدرک پزشکی اش رو از ایتالیا گرفته بود

هرچی منتظر موندم داماد نیومد

مهمونا رفتن...

من هی می خواستم غصه بخورم اما خودمو دلداری می دادم...

رفتم سر کشو داماد...

توی کشو یه سری مدارک بود که نشون می داد آقا وقتی توی ایتالیا بوده به گروه فراماسونری پیوسته!

دنیا روی سرم خراب شد...

چون توی اون مدارک اونا خودشونو یهودی و شیعه ستیز معرفی کرده بودن و هیلاری کلینتون هم سردم دارشون بود و بهشون خط میداد!!

هیچ راهی نداشتم...

از خودم بدم میومد که بدون مراسم خواستگاری به این پسر جواب مثبت دادم!!

میخواستم برم طلاق بگیرم که گفتم نمیشه که روز عروسی طلاق گرفت...

تا اینکه پسره اومد...

حرکاتش غیر عادی بود

یه چمدون بزرگ آورده بود...

بعد از اینکه منو شکنجه داد انداخت توی چمدون تا ببره جای دیگه راحت تر شکنجه بده...

همه اش توی خواب فکر میکردم که اینکه آدم صالحی نیست...این با وعده ی خدا سازگاری نداره...


انقدر حالم بد بود که وقتی از خواب بیدار شدم و فهمیدم همه اش یه خواب بوده سجده ی شکر به جا آوردم...


خدایا شکرت...


به خدا قسم طرف اگه مدرک تحصیلی داشته باشه و پول داشته باشه ولی ایمان نداشته باشه به هیچ دردی نمی خوره...

این خواب برام تجربه شد تا خواستگار رو با دید مالی و مدرک تحصیلی نگاه نکنم...ایمانش فقط مهمه...

یاعلی مدد


۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

روز ها فکر من اینست و ...

سلاااااااام :)


اینجا رو دوست دارم...چون می تونم هرچی که دلم بخواد بنویسم...


اینجا زیاد بازدید کننده نداره...قبلنا داشت اما دیگه نداره...

ممنونم از زهرای خوبم که همیشه بهم سر میزنه و بهم محبت داره :)


یه مدته که همه اش یه فکری میاد توی سرم و میره...


اون هم گذاشتن عکسم توی فضای مجازیه...


من معمولا عکسامو نمیذارم توی فضای مجازی...


اما یه مدته دلم میخواد اونایی که منو ندیدن ببینن :))


اما بعدش با خودم فکر می کنم که چی؟!!

ببینن که چی بشه؟!!

عکس دختر نامحرم توی گوشی هاشون باشه که ببینن؟! 

حالا تو توشون حجاب داشته باشی...

اما این نمی تونه خیلی برای تو درست باشه...


عکس گذاشتن به چه قیمتی؟!


:)


همیشه عکسای پروفایلم گُله :)


دلم میخواد از فکر همه در بیام بیرون...


شاید اینستامو ببندم...

فقط بیام همینجا :)

۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سوژه!!

سلااااااااام :)


مدتها بود که دنبال سوژه ی مورد نظرم می گشتم برای نوشتن داستانم...


اما مگه پیدا می شد؟!!!


خلاصه اینکه یه روز قبل از سال نو از خواب صبح زود بیدار شدم و توی اینترنت دنبالش گشتم ...


رفتم توی اخبار حوادث و خدا رو شکر پیداش کردم...


اما شخصیت های داستانم باید ما به ازای عینی توی جامعه ای که توش زندگی می کردم و آدمایی که می دیدمشون می داشتن...


هر وقت می رفتم توی خیابون یا توی اجتماع  خوب به آدما نگاه میکردم و حرکاتشونو آنالیز می کردم...

اما هیچ کدومشون شخصیت داستان من نبودن... :(


دیروز مشکلی پیش اومد برام...

خیلی ناراحت بودم...


انقدر ناراحت بودم که به خواهرم گفتم نمیام کلاس زبان...


آخه من و خواهرم همکلاسی هستیم :)


اما بعدش پشیمون شدم و رفتیم...


وقتی کتابامو توی کیف میذاشتم دفتری هم گذاشتم تا شروع به نوشتن داستانم بکنم اگه خدا بخواد...


قبل از اینکه تیچر بیاد سر کلاس شروع به نوشتن کردم...

اما هنوز نمی دونستم شخصیت اول داستانم که دختری جوان هست چه جوریه...چه شکلیه...رفتارش چیه و ...


تا اینکه تیچر اومد سر کلاس... من خیلی توجه به محیط کلاس نمی کردم چون توی نوشتن غرق شده بودم که یهو تیچر گفت :

Is Hadiseh  writing a letter for Mr. Rohani ?!!

بعد همه زدیم زیر خنده...


سرمو که گرفتم بالا  با دیدن استاد جوان و خوبم شخصیت داستانمو پیدا کردم...

آره...

تیچر همون "مونا" ی قصه ی من بود...


:)


خدایا شکرت


۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

تنهایی معکوس

هو الرفیق


جی میل اَم را باز می کنم...بخش چت آن چراغش سبز می شود و این یعنی من اینجا هستم... من آنلاینم


ساعت ها منتظر می مانم...کسی نمی آید...

آن هایی که هستند ٰ سلامی نمی دهند...

حجم تنهایی ام عمیق و عمیق تر می شود...


به صفحه ی اینستا بر میگردم...کسی نیست...


در خود فرو می روم...

یعنی کسی به یاد من نیست؟!


چقدر تنهایی...


به وبلاگم سر می زنم...شاید آخرین امید آنجا باشد...


تنها بازدید کننده ی وبلاگ خودمم!!!


و من تنهام...


از تنهایی ها به خواب پناه می برم...


موقع خواب با او حرف می زنم...


آری...


آنهمه تنهایی ٰ احساسی پوچ بیش نبوده است...


حال من دارم با بزرگ ترین و مهم ترین و مهربان ترین و از همه مهمتر ٰ رفیق ترین مرد این کره ی خاکی صحبت می کنم...

اویی که می گوید : من همیشه به یاد شما هستم...


و من ٰ این مرد بزرگ را رها کرده و به دیگران چسبیده ام که اگر یکسال و حتی بیشتر نباشم حتی خبر از من نمی گیرند تا بفهمند مرده ام یا زنده!


و من باز بهترین بابا ٰ بهترین دوست را رها کرده ام و به تنهایی ها و حصارهای خود ساخته پناه برده ام از چه؟!!


ای بهترین دوست من! آقاجان! آقایا! دوستتان دارم به وسعت یادتان بر ما... 



۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۷ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دوران عاشقی

سلاااام :)


امروز سوالی ساده دارم


تا حالا عاشق شدید؟!


تا حالا وابسته شدید؟!


قبل از هرچیز خودم جواب میدم...


نه :)


تاحالا عاشق نشدم اما وابسته چرا...


به همین دلیل میگم وابستگی اگر مطابق با شرع و حتی عرف نباشه چیز خطرناک و مخربیه...


ذهن ها می تونن آزاد باشن...پس اون ها رو با وابستگی هایی که اجازه شو ندارید زندانی نکنید...


من هم طعم وابستگی که شبیه به یک زندان تاریک بود رو چشیدم و هم طعم آزادی پس از اونو...


آزادی چیز دیگری است...


خودمونو وقف احساسات پوچ و الکی نکنیم...


خودمون باشیم با تمام کسانی که دوستشون داریم و دوستمون دارن...


:)


یاعلی مدد



۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...