ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوی کربلا میاد!

92/7/26

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ


دلم گرفته="(

92/7/25

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از اون موقعی که هوا سرد شده،یه حس عجیبی از همون روز تویِ من رِخنه کرده...

نمیدونم این روزا منو یاد چی می اندازه...

یادِ چیزی که نمیدونم می اندازه!

انگاری که سال های بعد قراره این روزا اتفاق خاصی توی زندگی ام بیفته...

چون هرسال این حس باهامه...!

اون روزی که ییهو هوا سرد شد و داشتیم میرفتیم مدرسه،

حس خیلی خوبی داشتیم همه مون...

امیرحسین برگشت گفت:واااای امروز چه روز خوبیه...احساس کردم ظهور شده!

دیگه یه بچه ی 8 ساله هم میدونه که ظهور،بهترین حس رو به آدم میده...

جایی خوندم که میگفت:

تنها مشکل بشر اینه که فکر میکنه "ظهور" یکی از راه های نجاتشه...

درحالی که "ظـــــــهور" تنها راهِ نجاته!

این روزا هنگم!

این قشنگ حس میشه...

چون این روزا بوی خاصی میده...

مدام ذهنم درگیره که چرا من این حس رو دارم؟!!

با خودم میگم:

عیبی نداره...به دلیل همین سرماست...اما خودم خوب میدونم که برای سرما نیست...

یه غمی توی وجودمه...

اینا اتفاقی نیست...

دیروز بعد از دعای عرفه،ییهو داشتم با یکی از مسئولین مدرسه حرف میزدم،پاهام سست شد...داشتم می افتادم که به زور دست دوستمو گرفتم و با همون لبخند همیشگی گفتم:چیزی نیست!

معلممون میگفت:اون لحظه برای یک لحظه رنگت شد مثل گچ دیوار...

وقتی سی دی شادمانه غدیر رو گرفت تو اون موقع گفت:چرا سی دی برای شادمانه ی قربان نیاوردی؟!!

اما من نمیفهمیدم اون لحظه چی میگه...

جوابشو دادم:بلد نیستم!!!!!!!!!!!!!!!

نمیدونم فکرم کجا بود...

نمیدونم این روزا کجام!

نمیدونم دیروز چرا ییهو اون جوری شدم...

چقدر بده همه چی برای آدم گنگ باشه...

فردا منتظر دو تا کادوی تپل ام=)

کلا من چیزای تپل دوست دارم...=)

اینو همه میدونن...

امیرحسین شاسخینم رو آورد داد بغلم گفت بیا خرست ات رو بگیر...تو از چیزای تپل خوشت میاد!!!!!!!!!!!

اما جدی...

از دو نفر،که یکی شون نفر نیست!دو تا کادوی خوب خواستم...

خانواده ام کادوم رو پیش پیش دادن...

=)

همه شون گفتن:

این کادوی تپل از طرف همه ی ماست...

اما ...

فردا...

18 سال پیش گریه ی دختری اونم توی روزی بسیار بسیار حزن انگیز فضای بیمارستان رو پر کرد...

سوم جمادی الثانی ...

25/مهر

9 سال پیش این موقع توی بین الحرمین بودیم...

عرفه بود...

فردا ظهرش برگشتیم تهران...

10 ماه پیش هم کربلا بودیم...

"یا عباس"

="(

این روزا واقعا فکرم درگیره...کجا سیر میکنم،نمیدونم!

راستی!

قبل از اینکه این کادو تولد رو که خانواده ام بهم بدن،بهترین کادو تولدم رو وقتی دوم راهنمایی بودم توی روز عید قربان گرفتم...

بابام برام یه عروسک گوسفند تپلی خریده بود که به قدری دوستش داشتم که فقط باهاش مدرسه نمیرفتم!!

انقدر تپلی بود که شبا اونو میذاشتم زیر سرم و میخوابیدم=)

بی نهایت دوستش داشتم...اما حیف...توی اسباب کشی گم شد=(((




ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروز،چادرم پاره شد!!!

الآن فقط نگرانم که نکنه بوته ی گلِ سرخ چیزیش شده باشه...=(

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


کل متن چتِ من و دوستم فاطمه:

من:سلام

فاطمه:سلام چه خوب که هستی

من:=)

فاطمه:هه

من:=)

فاطمه:هه

من:=)

فاطمه:هه!

نامردید اگر فکر کنید جز اینه...کلا علافیم=))