یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۱۰ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

آهنگ عاشق که بشی احسان خواجه امیری

عشقه که دلیل اشکاته
عشقه که همیشه همراهته♪♪♫♫♪♪♯
شاید نمیدونی اما عشق
مرحم تموم درداته


عاشق که بشی حالت حال دل مجنونه
دست خود آدم نیست فکرت همه جا اونه♪♪♫♫♪♪♯
عاشق که بشی مست بوی نم بارونی


چشماتو که میبندی تو خاطرهاتونی
هواش میزنه به سرت ولی دوروبرت♪♪♫♫♪♪♯
چیزی جز جای خالیش نیست
آدم♪♪♫♫♪♪♯

عاشق که بشی حالت حال دل مجنونه
دست خود آدم نیست فکرت همه جا اونه
عاشق که بشی مست بوی نم بارونی♪♪♫♫♪♪♯
چشماتو که میبندی تو خاطرهاتونی

۲۷ مهر ۹۶ ، ۲۱:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

نمیدانم چه میخواهم بگویم!

اصلا حساب نیست😑

چرا من الان باید برم دانشگاههه؟!!!!😢

اصلا ولش کن ...

وااااقعا حس میکنم شخصیت منفوری توی دانشگاه دارم... هرچند که تاحالا چیزی از اثبات این حس ندیدم ولی نمیدونم چرا این حسو دارم ...

اصن نمیدونم من کیم ...اینجا کجاست؟ و...

چرا انقدر غرق در خیالاتمم؟!!!!!

بابا خسته شدم که😅

شبا زود بخواب ، روزا دیر بیدار شو... تو راه یه هندزفری بچپون توی گوشات و صدا رو تقریبا تا ته زیاد کن... آهنگش غم انگیزه ... بعد فکر کن... روزی تقریبا ده کیلومتر پیاده روی کن ...

بعد انقدر لاغر بشو که دیگه لباسات اندازت نشن😐

تازه غذا هم نخور... به زور... روزی تقریبا یه وعده به زور که غذا بخوری همینه دیگه ...

اصن فکرم مشغوله...دارم نابود میشم... قشنگ حس میکنم 😅😂

عجبا ... چرا آخه؟!!!!!

حالا مهم نیست... نه...برای بقیه مهم نیست... نابود شد ، شد... به ما چه؟!!!!

آره واقعا...به بقیه چه؟!!

ای بابا ...

😔

نمیدونم باید چی بگم ... 

۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۶:۱۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

این روزا 😊

سلااااام😊
خوب هستید؟
صبح تون بخیر...
دماغ تون چاااقه؟!
منم خوبم الحمدلله...یعنی تقریبا...
راستش اینجا دیگه شده خونه ی متروکه و پاتوق قدیمی مجازی من...یا زمانی اینجا خیلی آباد بود...
اما الآن...
بگذریم ...

احساس میکنم اگر بیام و توی این خونه ی قدیمی حرفامو بزنم ، سبک میشم...
خب باید بگم که ترم یک ، دو روز در هفته میومدم دانشگاه و ترم دو و سه و چهار ، سه روز در هفته و الانم که ترم پنجم ، چهار روز در هفته میام دانشگاه... دو روز باقیش رو ، میرم کارورزی مهد کودک که از طریق اجرای جشن عید غدیر باهاشون آشنا شدیم و درخواست همکاری دادن...
منم که عااااشق مهدی یار 😊(مهدی یار ان شاالله پسر منه در آینده 😊💜) ... با خودم گفتم میرم و از الآن مادر بودنو یاد میگیرم که مهدی یارمو قشنگ تربیت کنم ان شاالله... 😅 خلاصه که رفتم و الان یکشنبه ها و سه شنبه ها میرم مهد و کلاس پسرا رو گرفتم...بازم به خاطر مهدی یارم 😊💜
ولی الان خیلی خسته شدم... میخوام از دو تا مهد دربیام بیرون... هم کارش خیلی سنگینه و هم این ترم درسای سنگینی برداشتم و نمیرسم اصلا درس بخونم...

میخواستم در بیام که مهد اولی که مدیر جلومونو گرفت و گفت امیدوارم همکاری ما ادامه داشته باشه و مهد دومیه هم سرپرستش بهم پیام زد که من شنا رو توی جمع برای مربی ترم های بعد انتخاب کردم... شاید از کارم راضی باشن 😊 خدارو شکر... ولی واقعا دیگه نمیکشم... به یه استراحت احتیاج دارم...
حالا باید برم و به دو تا مهد بگم که ان شاالله از دی ماه که ترم جدید شروع میشه در خدمتشونمگ..چون باید درس بخونم...
راستشو بخواید ، از زمان بهمن ماه سال پیش تا الان به خاطر ناراحتی بی خودی که من فقط در طول زندگیم یه خواستگار راه دادم خونه به خاطر دوستی من و خواهرم با خواهرش  ولی مامانش پسندید و خودش فکر کنم نپسندید ، اعتماد به نفسم به شدت اومد پایین به حدی که یه دوره ای افسردگی گرفتم...
و به کل با اون دنده ای که قبل اون قضیه توی رشته ام میرفتم و هدفم فقط موفقیت توی رشته ام بود ، دیگه با اون دنده نرفتم و اهدافمو توی رشته ام فراموش کردم... و بعد از اون به مامان گفتم که دیگه خواستگار راه نمیدم چون دلم نمیخواد دوباره این ماجرا تکرار بشه...
من کلی به حضرت عباس سلام الله علیه متوسل شدم تا اون دوره رو بگذرونم...دوره ای که دیگه نمیخندیدم و دوستم جلومو گرفت و گفت حدیثه بخند... وقتی نمیخندی ، دیگه کلاس شاد نیست...
بالاخره خوب شدم...ولی ترکش هاش هنوز توی بدنم هست ...
برای یه دختر سخته کا مورد پسند واقع نشه...چون خانوما دوست دارن که همیشه مورد پسند واقع بشن... علی ای حال گذشت... استاد رفعتی منو به یکی از دانشجویان خوب یونی لینک دادن که ایشون فوق العاده ان از لحاظ دانش... ایشون مشاور درسی من محسوب میشن... من هروقت ازشون سوال درسی میپرسم ، انید و انگیزه ام به ادامه ی رشته ام و درس خوندن صد برابر میشه...
دیدم توی کانال اس پی ای دانشگاهمون ، ایشون مدرس سمیناری در حوزه ی مخازن نامتعارف شدن... خیلی خوشحالم که میتونم در سمیناری شرکت کنم که یکی از موفق ترین آدم هایی که توی زندگیم دیدم ، مدرسشه...
امیدوارم منم بتونم به اندازه ی ایشون توی رشته ام موفق بشم... از زمانی که ایشون بهم مشاوره تخصیلی میدن ، معدلم الحمدلله خیلی اومده بالا...درس خواص سنگمو ، یه بخثی رو اصلاااااا نمیفهمیدم...یعنی یه جیزی فکر میکردم ولی قضیه یه چیز دیگه بود...ایشون یه جوری برام توضیح دادن که احساس میکردم من یه سیالم و دارم توی مخیط متخلخل عبور میکنم...تا این حد یا جوری توضیح دادن که فهمیدم و در نهایت هم خواص سنگمو نوزده و هشتاد و سه شدم... چون خیلی خوب توضیح دادن...
فعلا دارم بازم به رشته ام فکر میکنم... باید ان شاالله توش موفق بشم 😊

۲۲ مهر ۹۶ ، ۱۰:۱۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یک عدد مهرماهی!

این روزا ، کارم شده اشتباه کردن و عذرخواهی کردن 😢

کاری ندارم که عذرخواهی خوبه ولی آخه چرا باید یه کاری کنم که بعدش عذرخواهی کنم؟!

احساس میکنم همه از دستم عاصی ان ... من واقعا چه فایده ای برای بقیه دارم؟!😢

به احساس پوچی رسیدم ... 

خیلی زوده برای یه دختر که چند روز دیگه بیست و یک سالش تموم میشه ، به این حس برسه ...

ذهنم درگیره ... خیلی شدید...

به یه امید در زندگی احتیاج دارم ...


۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۹:۲۹ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عجول

هیچ وقت تا الان نتونستم این حجم از عجول بودنمو کنترل کنم...

خسته شدم از بس عجولانه کار کردم و بعدش حسابی پشیمون شدم...

کاش یاد بگیرم صبر کنم...

چحوری میشه صبر رو یاد گرفت؟!!!

حتی به خاطر عجول بودنم دیشب یه اتفاق بدی افتاد و درگیر یه موضوعی توی یکی از گروه های نفتی شدم...

😢

خدایا خودت صبر منو زیاد کن...

۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

کارآموزی!

اسمشو گذاشتن کارآموزی...ترجمه دادن دستمون...

بچه های ارشد نفت دعوام کردن که چراااااااااااااا ترجمه رو به عنوان کارآموزی قبول کردی؟!!!

اما به نظر خودم خیلی خوبه... تقریبا دستم اومده چجوری باید مقالات تخصصی رو ترجمه کنم...خیلی طول کشید...دو ماه...حالا داره تموم میشه الحمدلله... اوایل گریه میکردم ...از ترسم سراغش نمیرفتم...میگفتم نمیتونم...سر یه کلمه گیر میکردم...ساختارشو نمیدونستم و کلی چیز دیگه...الان الحمدلله داره تموم میشه...ولی شیره ی جونمو ازم گرفت انقدر که سخت بود برام...

حالا هم این چند صفحه ی آخرشو توان ندارم تایپش کنم...خسته ام... واقعا نمیکشم...کاش یکی بود میتونست کمکم کنه...


نمیدونم چرا رغبت نمیکنم تایپش کنم... خیلی داره اذیتم میکنه...آرزومه تمومش کنم و تحویلش بدم و بره...


ولی خسته اممممممممم :(

۱۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

اساتید دانشگاه 😅

تا الآن که اومدم ترم پنج دانشگاه ، از بین اینهمه اساتید ، دو تاشون واقعا به دلم نشستن... هر دوتاشونم اوایل که میرفتم سرکلاس ، نه از خودشون خوشم میومد و نه از کلاسشون...

ولی الآن میبینم که چقدر دلم برای کلاسشون تنگ شده...

استاد محمد ابراهیم شفیعی (نمیدونم محمد داره اسمش یا نه 😅) که باهاش خواص سنگ داشتم و استاد روزبه رفعتی که باهاش آشنایی با نفت داشتم... با هر دو توی ترم سه آشنا شدم...

مثلا استاد شفیعی اوایل فکر کنم تا جلسه ی پنجم نمیدونست کلاس تا پنج و نیمه و فکر میکرد تا شیش و پنج دقیقه اس😂 مارو تا اون موقع نگه میداشت که خدا رو شکر بچه ها بهش گفتن که استاد داری اشتباه میزنی😂 

عشقه...عشق...اصن یه استادیه که عااااالیه... خیلی هم متواضع و در عین حال قوانین خاص کلاس خودشو داره...مثلا اون سری خودکارم افتاد زمین... داشت درس میداد...با خودم گفتم زشته استاد داره درس میده خم شم برش دارم...بعدا برش میدارم... اومد امونجوری که داشت درس میداد خودکارمو از روی زمین برداشت و داد بهم... 😊❤

حالا متوجه شدین؟! من از کسانی که اول بدم میاد ازشون بعدا خیلی خوشم میاد ازشون😂😂 با همین اخلاق مزخرفه که بهترین دوستامو از توی دعوا پیدا کردم😂😂😂😂

استاد رفعتی هم بیشتر مدل دانشجو بودنو یاد آدم میده...میگه چجوری باید دانشجو باشی ، اکتیو باشی ، فعال باشی...و مهم تر از همه اینکه موفق باشی... انقدر استاد خوبیه که من با تعاریف ایشون بود که عاشق نفت شدم...

هعی.. 

حالا اینجا منتظرم تا آزمایشگاه خواص سنگ برگزار بشه که هنوز اساتید و دانشجویان گرامی نیومدن...

ترم یک که بودم ، کلاس زبان داشتم که سه واحدی بود....کلا من از اساتید زبان شانس نیاوردم...استاد پیش دانشگاهی ام هم ازش میترسیدم...این استاد دانشگاه هم ازش میترسیدم... به حدی که میگفت خانوم میری تمرین بعدی رو شما بخونید ، توی اون کلاس پر از جمعیت و وحشتناااااااااک درحالی که نمیدونستم جواب تمرین چیه ، با صدای آهسته جوری که فقط خود استاد بشنوه میگفتم میشه من نخونم؟! که با مخالفت استاد رو با رو میشدم و مجبور بودم بخونم و غلط بخونم و استاد دعوام کنه و من بغض کنم که چه ضایع شدم تو اون کلاس که پر از آدم بود...

خلاصه اینکه روز امتحان زبان ، که آخرین امتحان ترم یک بود ، برحسب اینکه بالای برگه هامون اسم و مشخصاتمونو میزدن ، از استرس بالای برگه رو نگاه نکردم و فکر کردم اسممو نوشته...آخ که چقدر امتحانو بد دادم... وااااای... اصلا حالم گرفته بود... نفر آخر برگه ام رو دادم... حتی مراقب اومد بالا سرم و گفت کدوم سوالو موندی؟ بگو تا از روی برگه های دوستات بهت بگم که چی نوشتن ... که من همونجا برگه ام رو دادم... اومدم بیرون و حالم گرفته بود...کلی منتظر اتوبوس موندم و سوار شدم و رفتم پایین...بابا اومده بود دنبالم...دیرش هم شده بود...واااای رسیدم پایین یه لحظه شک کردم...زنگ زدم به یکی از دوستام و پرسیدم که بالای برگه هامون اسممونو نوشته بود یا باید مینوشتیم ؟ که گفت باید مینوشتیم...همونجا میخواستم بمیرم...با بدبختی خودمو رسوندم بالا...با بدبختیا... کلاسی که استاد اون تو بود رو پیدا کردم... بهش گفتم اسم ننوشتم...کلیییییییییی دعوام کرد...بعد برگه ام رو پیدا کرد و اسممو روش نوشت... خب خیلی ضایع بود اگه میفتادم... خدارو شکر نیفتادم و با ده پاسم کرد...مطمئن بودم که میفتم...ینی به همه میگم که من میفتادم و استاد پاسم کرد... پشت اکن چهره ی خشن ، قلب مهربونی نهفته بود 😂😂😂😂

خب خدا رو شکر...

تا باشه ازین پاس شدن ها...

۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۷:۴۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

نفت هرگز

به خاطر یه اشتباه توی ترم سه ، و برنداشتن دو تا از دروسی که پیش نیازِ دروس پیش نیازِ دروس اصلی مون بودن ، افتادم عقب از بچه ها...ییعنی توی هر ترم فقط میتونستم نهایتا 13 واحد بردارم...

اما به لطف خدای بزرگ ، هم ترم 3 18 واحد تونستم بردارم هم ترم پیش 16 واحد بعلاوه ی کارآموزی ام (با کارآموزی 1 شدش 16 واحد) و هم این ترم 17 واحد الحمدلله...

این درحالیه که عملا باید توی ترم پیش و این ترم فقط 13-14 واحد برمیداشتم...خدا خیلی بزرگه...

دمش گرم واقعا...

برای ارشد عمرا اگه نفت بخونم :))


اصلا نمیرم سراغش...

۱۴ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۲ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

اعتراف

واقعا اونایی که منو دوست دارن ،دقیقا از چی من خوششون میاد؟! :))

این سوالیه که واقعا دلم میخواد جوابشو بدونم...


:))

نکنین با خودتون این کارو
۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دوباره یونی😐

امروز رفتم دانشگاه...یعنی هنوزم در یونی به سر میبرم...

اولش خیلی ناراحت بودم...مثل روز اولی که میخواستم پا بذارم توی دانشگاه...اما دیدن چهره های آشنا ، برام جالب بود... هرچند که محل نمیدادم 😂

استاد به جای درس دادن حرف زد...اون آخرش دید زشته بذار دو جمله ی درسی هم بگم 😐

خلاصه که اومدیم یونی جان ... امیدوارم بهترینا رقم بخوره ...😊

۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...