سلااااام😊
خوب هستید؟
صبح تون بخیر...
دماغ تون چاااقه؟!
منم خوبم الحمدلله...یعنی تقریبا...
راستش اینجا دیگه شده خونه ی متروکه و پاتوق قدیمی مجازی من...یا زمانی اینجا خیلی آباد بود...
اما الآن...
بگذریم ...

احساس میکنم اگر بیام و توی این خونه ی قدیمی حرفامو بزنم ، سبک میشم...
خب باید بگم که ترم یک ، دو روز در هفته میومدم دانشگاه و ترم دو و سه و چهار ، سه روز در هفته و الانم که ترم پنجم ، چهار روز در هفته میام دانشگاه... دو روز باقیش رو ، میرم کارورزی مهد کودک که از طریق اجرای جشن عید غدیر باهاشون آشنا شدیم و درخواست همکاری دادن...
منم که عااااشق مهدی یار 😊(مهدی یار ان شاالله پسر منه در آینده 😊💜) ... با خودم گفتم میرم و از الآن مادر بودنو یاد میگیرم که مهدی یارمو قشنگ تربیت کنم ان شاالله... 😅 خلاصه که رفتم و الان یکشنبه ها و سه شنبه ها میرم مهد و کلاس پسرا رو گرفتم...بازم به خاطر مهدی یارم 😊💜
ولی الان خیلی خسته شدم... میخوام از دو تا مهد دربیام بیرون... هم کارش خیلی سنگینه و هم این ترم درسای سنگینی برداشتم و نمیرسم اصلا درس بخونم...

میخواستم در بیام که مهد اولی که مدیر جلومونو گرفت و گفت امیدوارم همکاری ما ادامه داشته باشه و مهد دومیه هم سرپرستش بهم پیام زد که من شنا رو توی جمع برای مربی ترم های بعد انتخاب کردم... شاید از کارم راضی باشن 😊 خدارو شکر... ولی واقعا دیگه نمیکشم... به یه استراحت احتیاج دارم...
حالا باید برم و به دو تا مهد بگم که ان شاالله از دی ماه که ترم جدید شروع میشه در خدمتشونمگ..چون باید درس بخونم...
راستشو بخواید ، از زمان بهمن ماه سال پیش تا الان به خاطر ناراحتی بی خودی که من فقط در طول زندگیم یه خواستگار راه دادم خونه به خاطر دوستی من و خواهرم با خواهرش  ولی مامانش پسندید و خودش فکر کنم نپسندید ، اعتماد به نفسم به شدت اومد پایین به حدی که یه دوره ای افسردگی گرفتم...
و به کل با اون دنده ای که قبل اون قضیه توی رشته ام میرفتم و هدفم فقط موفقیت توی رشته ام بود ، دیگه با اون دنده نرفتم و اهدافمو توی رشته ام فراموش کردم... و بعد از اون به مامان گفتم که دیگه خواستگار راه نمیدم چون دلم نمیخواد دوباره این ماجرا تکرار بشه...
من کلی به حضرت عباس سلام الله علیه متوسل شدم تا اون دوره رو بگذرونم...دوره ای که دیگه نمیخندیدم و دوستم جلومو گرفت و گفت حدیثه بخند... وقتی نمیخندی ، دیگه کلاس شاد نیست...
بالاخره خوب شدم...ولی ترکش هاش هنوز توی بدنم هست ...
برای یه دختر سخته کا مورد پسند واقع نشه...چون خانوما دوست دارن که همیشه مورد پسند واقع بشن... علی ای حال گذشت... استاد رفعتی منو به یکی از دانشجویان خوب یونی لینک دادن که ایشون فوق العاده ان از لحاظ دانش... ایشون مشاور درسی من محسوب میشن... من هروقت ازشون سوال درسی میپرسم ، انید و انگیزه ام به ادامه ی رشته ام و درس خوندن صد برابر میشه...
دیدم توی کانال اس پی ای دانشگاهمون ، ایشون مدرس سمیناری در حوزه ی مخازن نامتعارف شدن... خیلی خوشحالم که میتونم در سمیناری شرکت کنم که یکی از موفق ترین آدم هایی که توی زندگیم دیدم ، مدرسشه...
امیدوارم منم بتونم به اندازه ی ایشون توی رشته ام موفق بشم... از زمانی که ایشون بهم مشاوره تخصیلی میدن ، معدلم الحمدلله خیلی اومده بالا...درس خواص سنگمو ، یه بخثی رو اصلاااااا نمیفهمیدم...یعنی یه جیزی فکر میکردم ولی قضیه یه چیز دیگه بود...ایشون یه جوری برام توضیح دادن که احساس میکردم من یه سیالم و دارم توی مخیط متخلخل عبور میکنم...تا این حد یا جوری توضیح دادن که فهمیدم و در نهایت هم خواص سنگمو نوزده و هشتاد و سه شدم... چون خیلی خوب توضیح دادن...
فعلا دارم بازم به رشته ام فکر میکنم... باید ان شاالله توش موفق بشم 😊