یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

اوست که منتظر ماست...

حکایت ما ، حکایت کودکی بازیگوش است که پشت درختی پنهان شده.

پدرش به دنبال او میگردد...

اما او همچنان بازیگوشانه و پنهانی میخندد و از پشت درخت بیرون نمی آید!

پدرش منتظر اوست...آخر او فرزند اوست...


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟... 

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟...

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور...

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را...



"خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش...

ماییم که پا در جای پای خود می نهیم...

غروب میکنیم هر پسین..."1


___________________________________

1.اینو روی کارت دعوتی نوشته بود و میدونم که کی نوشته!

۲۸ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شعار اسرائیل در کارتون باب اسفنجی!

داشتیم با برادر کوچولوم ، کارتون باب اسفنجی رو می دیدیم...


توی یکی از قسمتاش دیدیم که "پلانگتون" گفت :

"من اول بر شکم های مردم فرمانروایی میکنم سپس بر مغزهاشون!"

خواهرم یه دفعه برگشت گفت :

"چه جالب ! نمیدونستم که شعار اسرائیل اینه! نگاه کن ! ببین که بهترین و پر مشتری ترین و خوشمزه ترین  صنایع غذایی دست اسرائیله...

مک دونالد/پپسی/کوکا کولا/ نستله/کینتر/و..."


منم فرداش با این آیه مواجه شدم :

ای مردم! از آنچه در زمین است ، حلال و پاک بخورید و از وسوسه های شیطان پیروی نکنید، قطعا او برای شما دشمنی آشکار است...(بقره/168 و 169)

نکته ای که زیر این آیه برای کنکور نوشتیم این بود :

بر اساس این آیه ، اگر روزی های حلال و پاکیزه استفاده کنید (علت ) از وسوسه های شیطان پیروی نمیکنید(معلول)


و یاد روز عاشورا بیفتیم که سیدالشهدا علیه السلام به مردم کوفه فرمودند :

ای مردم! شکم هایتان از حرام پر شده که سخن حق را نمیشنوید...!




۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شبکه اجتماعی!

امروز توی یکی از شبکه های اجتماعی عضو شدم...

انقدر محیط بدی داشت که سریع لاگ اوت شدم:|

من همین وبلاگمو دوست دارم با مسنجر یاهومو...

نیازی هم به بقیه ندارم...

من عکاس نیستم و نمیخوام فرت و فرت عکس بگیرم.

من فقط کنکوری ام.همین!

۲۲ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یکی اون بیرون به فکرته!! باور کن!

میدونید چرا انسانِ (سالم) از فیلم ترسناک میترسه؟

برای اینه که حس "امنیت" رو ازش میگیره!

 فکر میکنه که "اگه الان که کسی خونه نیست ، یکی بیاد تو چی؟!"

ولی وقتی یکی امنیت پیدا میکنه که بفهمه و بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاور کنه:


یکی اون بیرون به فکرشه


____________________

پ.ن1:

امام مهدی عجل الله تعالی فرجه : انّا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم



پ.ن2:

میتونید بعد از دیدن یه فیلم ترسناک ، وقتی حالتون خرابه،وجود امام زمانتونو درک کنید.


پ.ن3:

ترس ، از نبود "احساس امنیت" نشأت میگیره...

اونایی که در روز عاشورا بدون هیــــــــــچ ترسی به صف دشمن هجوم بردن و هیچ ترسی از درد نداشتن ، 

به خاطر این بود که امنیت رو در کنارشون داشتن...

سیّدالشهدا علیه السلام و افضل الصلوة ، امنیتی بودند در کنار تمام مدافعان...

وقتی ترس میره ، که امنیت وارد بشه...

خواه تو این امنیت رو بگیری یا نگیری...

میخوای بترسی؟!

خب بترس!

کسی جلوتو نگرفته...

اما اونی میشه زیـــــــــنــــــــــــــب کبری که شجاع باشه و امنیت رو حس کنه ، درک کنه ، لمس کنه...

کسی که ترسی نداره...

چون امنیت داره...

خدا هرگز زمین رو بدون امنیت نمیذاره...

برای همینه که امام زمان ، همیـــــــــــــــــــــــــــشه روی زمین هست...

با نفس های تو نفس میکشه...

با غم های تو ، ناراحت میشه...

با اشک های تو ، اشک میریزه...

با خنده های تو ، میخنده...

با تبِ تو ، تب میکنه...

آره...

این امنیتی است که خدا وعده داده...

امنیتی ، پنهان در قلب ها...

امنیت رو نمیخوای؟

طلبش نمیکنی؟

ظهورشو نمیخوای؟

همون امنیتی که در سایه اش ، پیرزنی ، از مشرق تا مغرب عالم رو میپیماید بدون ذره ای غر زدن!!

طلبش کن...

از خدا بخواهش...

خدا مهربونه و کریم...

میگن :

وقتی از کریم ، چیزی طلب کنی ، با یه دستش بهت میده...

اما امام حسن ، تنها کریمی بودن که با دو دستشون عطا میکردن...

از خدای حسن بخواه...

:"(



۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۶ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

پریشانیات!

یه پروژکتور نزدیک محل زندگی ام هست که شبا وقتی بهش نگاه میکنم ، یاد خاطره ای شیرین می افتم!!!

 وقتی بهش نگاه میکنم ، احساس میکنم داره روش برف میباره!!!


_______________________________


 پ.ن1: میرم کتابخونه...



۲۰ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم...

گاهی بهتره ساکت باشیم برای نگفتن حرفامون...

دلم به خودِ قبلیِ خودم تنگ شده...

دلم به دوستانم تنگ شده...

دیشب خوابتو دیدم یاسمین...

دلم به اون قایق درست کردنم تنگ شده...

دلم میخواد دوباره فکر مهاجرت بزنه به سرم و برم...

این بهترین کاره...

چقدر این (...) خوبه

همه ی حرفای ناگفته رو بیان میکنه...

_________________________________________________

پ.ن1: دیشب خواب دیدم که ملکه الیزابت توی بیمارستان مرد! و خواهرش به سلطنت رسید!!!!!!! :|

پ.ن2:چندین ماهه که دارم تمرین میکنم ! اگر دیدمش چی بهش بگم!!و هنوز که هنوزه به نتیجه نرسیدم!

پ.ن3:چقدر خوبه که یکی از آدمای اطرافت ، به نتیجه ای برسه که خودت درباره ی خودت رسیدی!

"من احساس میکنم که تو هنوز کشف نشدی"!!!


۱۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دست من چجوری بوی ادکلن معلممو میده؟!!!

شنبه ، زنگ اول هندسه داشتیم...
آقای محمدی همیشه ادکلانایی میزنه که بوش خیلی زیاد پخش میشه...

وقتی اومدم خونه خوابیدم...
طرفای مغرب بود که داشتم درس میخوندم  دستمو بو کردم و دیدم بوی ادکلن محمدی رو میده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هرچی هم بو میکنم ، بوش نمیره!
خیلی برام عجیب بود...آخه چجوری؟!!!!!!!!!!!!
آخه یکی نیست بگه دست من چجوری بوی ادکلن محمدی رو میده!
من که دستمم شستم...
از ساعت 7/30 صبح تا 8 بعد از ظظهر هم که یه چیز حدود 12 ساعت میگذره پس چه اتفاقی افتاده!!!!

۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

خاطره پیش دانشگاهی

سر کلاس آقای عمید «گسسته» بودیم که ییهو خانم محسنی در زد و اومد تو۰

بعد خانم محسنی گفت:

«ببخشید میشه عمید وسایلشو جمع کنه بره خونه؟»

مارو میگید ، مرده بودیم از خنده:)

عمید هم خندید و گفت :

خانم محسنی ما از خدامونه بریم خونه۰

خانم محسنی هم فهمید چه سوتی داده خودش خندید و گفت :

نه منظورم ملیحه بود:)

-----------------------------------------

سر فیزیک (آقای هاشمی) بودیم ، معلم داشت سقوط آزاد یاد میداد۰

برگشت به شوخی گفت :هرکی علامت مثبت و منفی رو اشتباه کنه (خر است)!!

اومد پای تخته شکل کشید. علامت شتاب رو اشتباه گذاشت.

کلی خندیدیم:)

۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شیطنت :)

یادم میاد که 2-3 ساله بودم که یه روز صبح مادرم نون بربری خرید و گذاشت خونه و خواهرمو برد مدرسه...

منم هلک هلک بیدار شدم و دیدم ای دل غافل که دفتر خواهرم جامونده!!!!!!!!!!

برش داشتم و در خونه رو باز کردم...

اون موقع خوب نمیتونستم روی پاهام راه برم...چهاردست و پا تا خود مدرسه رفتم!!!!!!!

وقتی رسیدم مدرسه ، همه ی بچه های مدرسه بغلم کردن...

مادرم هم تو این فاصله که من برسم مدرسه ، اومدن و دیدن کهمن خونه نیستم و رفتن کلانتری!!

درحالی که من رفته بودم دفتر مشق خواهرمو برسونم مدرسه...

واقعا خدا خیلی هوامو داشت که کسی منو ندزدید...

حالا اینکه من چطوری راه مدرسه رو پیدا کردم و فهمیدم که خواهرم دفترشو خونه جا گذاشته ، خودمم هنوز نمیدونم :)

این خاطره رو پدر و مادرم جمعه داشتن برای هم یادآوری میکردن و میخندیدن :)

من واقعا بچه ی شیطونی بودم...

___________________________________________

پ.ن1: یکی از بهترین دوستای بچگی ام ، علی محمد، امسال توی رشته ی تجربی رتبه اش زیر 15 شد!

پ.ن2:بعضیا آخه مگه مجبورن توی آش رشته ، آلو بریزن؟!


۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

موفقیت ازآن ماست...

بچه که بودم ، به خاطر شیطنت زیاد ، زبانزد خاص و عام بودم...

دایی پدرمو وقتی بعد از 10 سال دیدم ، بهم گفتن که :

وقتی بچه بودی ، من همیشه میترسیدم که چیزیت بشه از بس که از دیوار راست میرفتی بالا!!

راست هم میگفتن...

بچه که بودم ، وقتی بهم میگفتن "بچه از دیوار راست نرو بالا" ، میرفتم یه گوشه ای و تمرین میکردم که از دیوار راست برم بالا(وجداناً اینو دارم عین حقیقت میگم، خیلی تمرین کردم که از دیوار راست برم بالا اما نشد!)


یادم میاد که 2-3 ساله بودم که یه روز صبح مادرم نون بربری خرید و گذاشت خونه و خواهرمو برد مدرسه...

منم هلک هلک بیدار شدم و دیدم ای دل غافل که دفتر خواهرم جامونده!!!!!!!!!!

برش داشتم و در خونه رو باز کردم...

اون موقع خوب نمیتونستم روی پاهام راه برم...چهاردست و پا تا خود مدرسه رفتم!!!!!!!

وقتی رسیدم مدرسه ، همه ی بچه های مدرسه بغلم کردن...

مادرم هم تو این فاصله که من برسم مدرسه ، اومدن و دیدن کهمن خونه نیستم و رفتن کلانتری!!

درحالی که من رفته بودم دفتر مشق خواهرمو برسونم مدرسه...

واقعا خدا خیلی هوامو داشت که کسی منو ندزدید...

حالا اینکه من چطوری راه مدرسه رو پیدا کردم و فهمیدم که خواهرم دفترشو خونه جا گذاشته ، خودمم هنوز نمیدونم :)

این خاطره رو پدر و مادرم جمعه داشتن برای هم یادآوری میکردن و میخندیدن :)

من واقعا بچه ی شیطونی بودم...

و چون شیطون بودم ، هیچ دختری باهام دوست نمیشد!!

:)

و یکی از بهترین دوستانِ دوران بچگی ام ، "علی محمد" بود...

علی محمد یه چیز حدود 17 روز شایدم کمتر از من کوچیکتره...

واااااااااای که من و علی محمد چه شیطنتایی که نمیکردیم...

همیشه بازی من و علی محمد منجر به خونی شدن سر و صورت اون بنده خدا میشد...اون از من شیطون تر بود!

خلاصه اینکه بزرگ شدیم و من هنوز دورادور ازش خبر دارم و بعد از 4 سال توی افطاری امسال دیدمش...

علی محمد پسر خیلی باهوشیه...

دیپلم ریاضی گرفت و با معدل نزدیک 19 امسالی که گذشت ، تغییر رشته داد به تجربی...

اون یه سال جهشی خونده...برای همین امسال دانشجو میشه...

من وقتی اینو شنیدم که تغییر رشته داده، هاج و واج موندم...

میگفتم عجب کار بدی کرده!

تا اینکه چند روز پیش مادرم با ذوق اومد خونه و گفت: فکر کن علی محمد رتبه اش چند شده؟

گفتم:چند؟!

گفت: حدس بزن...

گفتم:دو رقمی؟

گفت:زیر 15!!!!!پزشکی دانشگاه تهران رو شاخشه!!!!!!!!

من خیلی خوشحال شدم...

امیدوارم من هم بتونم اون رشته ای رو که میخوام بخونم...

برای همه ی ما کنکوریا دعا کنید...



۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

مستم از جام تهی...

باز روز از نو ، روزی از نو...

از دیشب تا حالا حرف معلم آمادگی دفاعی ام تو گوشمه که میگفت:

«یه زن،اگه عواطف و احساساتشو از دست بده ، از یه حیوان وحشی و درنده ، پست تر میشه»

واقعا چه اتفاقی می افته که یه زن عواطفشو از دست میده؟!

اگر موفق به دیدن سریال *شب دهم* شده باشید ،با شخصیت «تاج الملوک» آشنایید.

تاج الملوک عاشق مردی شده و بعد از ازدواج به فرنگستان مهاجرت میکنن.

در فرنگ ، شوهر تاج الملوک ، عاشق زتی فرانسوی شده و به تاج الملوک خیانت میکنه.

تاج الملوک هم به ایران برمیگرده و متوجه میشه که برادرش رو قزاق ها کشته ان.

تصمیم میگیره از قاتلین برادرش انتقام بگیره و از این جهته که تاج الملوک یکی از همون زن هایی است که عواطفشو از دست داده و از کشتن مخفیانه قاتلین برادرش در خانه ی خودش به دور از چشم پلیس ابایی نداره،به عبارت دیگه،قسی القلب شده!


& این روزها غمی در دلم لانه کرده که نمیدونم از کجا نشات گرفته!

غم عجیبیه...عجیب و غریب...


_____________________________________________________


پ.ن1: اگر خواستید مگس ها یا پشه های خونه تونو تار و مار کنید ، مبادا حشره کش تارو مار بخریدا! از ما گفتن بود...

حتما حتما از سوسک کش تارومار استفاده کنید!

پ.ن2 : تاریخ ادبیات حفظ کردن ، یکی از سخت ترین کارای دنیاست...

حافظ قرن چنده؟!

از هرکی پرسیدم با شک جواب داد...

از این رو بنده کاری جالب انجام دادم که تا ابد یادم نره کی مال چه قرنیه...

به تصویر زیر نگاه کنید لطفا...


بچه ها خیلی خوشحال شدن وقتی این راهو بهشون گفتم...خیلی هاشون مشکل منو داشتن...

وقتی اینو بهشون گفتم کاملا ذوق زده شدن...

این راهو وقتی پیدا کردم که داشتم تازه شروع به لیست کردن شاعرا میکردم تا حفظشون کنم...:)


یاحق...



۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

آزمون جمع بندی

امروز آزمون جمع بندی تابستون رو دادیم و تا اول مهر ، کلاس ها تعطیل شد...

امروز فهمیدم که چقدر بده که وقتی دفترچه ی عمومی ات تموم شد ، اولین درس اختصاصی ات "دیفرانسیل" باشه...

امروز فهمیدم که چــــــــــــــــــــــقدر "امیرکبیر" دوره...

از من دوره و برای رسیدن بهش چه تلاشها که نباید کرد...

من با آزمون امروز فهمیدم که اصلا نباید از دو سه روز مونده به کنکور آزمایشی درس خوند!

وقتی درسا رو میزدم ، چهره ی خسته ی تمام معلم هام میومد جلو...

وقتی از خستگی داشتم میمردم ، مثل کسی که توی قطب شمال تنها گیر افتاده و به خودش میگه"تو نباید بخوابی" ، میگفتم:

"تو نباید برگه ات رو بدی"!!!

فهمیدم که در کنار یادگیری درس ، پارامترهایی هم هست که میتونه همونا رو نابود کنه!

و حتی فهمیدم که چقدر مشاورم رو امروز دوست دارم...

:)

و یه چیز خیلی مهم تر هم امروز فهمیدم که از همه ی اینا مهم تر بود...

 و این بود که پاسخ نامه ی کلیدی که بهمون دادن ، اشتباهه و قراره درصدهای چرت و پرت بهمون تحویل بدن چون دارن از روی همین کلید تصحیح میکنن:)


۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سنگ ها...

زنگ تفریح که خورد ، استاد دیفرانسیل (صفوی) گفت : بچه ها خسته نباشید ، خداحافظ...

سریع از کلاس رفت بیرون دوان دوان دویدم طرفش...

چادرم گیر کرد زیر پام...چادرمو درست کردم و بیرون از کلاس صداش کردم :

"آقای صفوی"

با همون صورت مهربون و لبخند همیشگی اش گفت: صبر کن دستامو بشورم الآن میام...

اومد...

بهش گفتم :

من از دوستم شنیدم که توی کلاس  تجربی ها گفتید :

"آدم باید به درجه ای از آرامش برسه که یه چیزی نه خیلی خوشحالش کنه و نه چیزی نه خیلی ناراحت"

برگشت با لبخند گفت:

من اینو گفتم؟!!

منم با تعجب فقط نگاهش کردم...

بعد با همون لبخند مهربون و نگاه پدرانه گفت:

من اینو گفتم (به علامت تاکید )

منم لبخند زدم و گفتم : من خیلی سعی کردم اینو تمرین کنم...

برگشت گفت : بخوای تمرین کنی هم نمیتونی...

تو یه سنگ  رو از روی زمین بردار میبینی چقدر زمخت و کج و کوله است؟

حالا یه سنگ رو از روی زمین ، کنار دریا بردار...

صافی اش رو حس میکنی؟

آدم ، مثل اون سنگه میمونه...

و امواج دریا همون گر زمانه...

با گذر زمان ، به این آرامشی که میگم میرسی...

__________________________________________

پ.ن 1: بعضیا تو اینستاگرامشون ، فقط مونده از خودشون تو دستشویی و حموم عکس بگیرن!! والـــــّــــا!

پ.ن 2:یکی توی زندگیم هست که وقتی به خودش و خانوادش فکر میکنم ، غم بد و غریبی دلمو میگیره...

با همین غم بود که امتحان شیمی نهایی رو خراب کردم...

پ.ن3:چقدر معلمای مرد ، متفاوت از معلم های زن هستن...

یه جور خاصی هستن...ادم به جز درس ، ازشون زندگی کردن می آموزه...

پ.ن 4: صفوی به من آموخت که وقتی نتیجه ی تست ات رو میبینی ، فقط لبخند بزن و با آرامش از کنارش رد شو...





۱۵ شهریور ۹۳ ، ۲۱:۳۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

بسم رب الامام المنصور

سلــــــــــــــــــــــام به دوستان خوبِ خودم

راستش رو بخواید دلم برای همه تون تنگ شده بود...وبلاگ همه تون می اومدم حتی شماهایی که یک سالی میشه وبتونو آپ نکردید!!
و حتی شماهایی که با وجود اینکه وبمو بستم ، بازم بهم سر میزدید و با در بسته مواجه می شدید.

امسال کنکوری شدم و ممکنه که دیر به دیر اپ کنم اما دیگه نمیذارم وبم بسته شه!

اگر از حال ما بپرسید ، باید گفت که ملالی نیست جز دوری شما...

انقدر سال کنکور ، سال جالبیه که شاید دلم نخواد تموم شه...البته این تازه اولشه...

عید به این بزرگی رو بهتون تبریک میگم...

الآن داره اذان میگه و ما تازه وارد این شب بزرگ و عزیز شدیم...
امیدوارم همه مون باهم به زیارت امام رئوف بریم به زودی زود...
از خدای بزرگ موفقیت روزافزون شما رو خواستارم و امیدوارم همه تون تک به تک به هدف والای خودتون برسید...

دوست دار شما مدیر وبلاگ"یکی اون بیرون به فکرته!باور کن!!"
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...