یادم میاد که 2-3 ساله بودم که یه روز صبح مادرم نون بربری خرید و گذاشت خونه و خواهرمو برد مدرسه...
منم هلک هلک بیدار شدم و دیدم ای دل غافل که دفتر خواهرم جامونده!!!!!!!!!!
برش داشتم و در خونه رو باز کردم...
اون موقع خوب نمیتونستم روی پاهام راه برم...چهاردست و پا تا خود مدرسه رفتم!!!!!!!
وقتی رسیدم مدرسه ، همه ی بچه های مدرسه بغلم کردن...
مادرم هم تو این فاصله که من برسم مدرسه ، اومدن و دیدن کهمن خونه نیستم و رفتن کلانتری!!
درحالی که من رفته بودم دفتر مشق خواهرمو برسونم مدرسه...
واقعا خدا خیلی هوامو داشت که کسی منو ندزدید...
حالا اینکه من چطوری راه مدرسه رو پیدا کردم و فهمیدم که خواهرم دفترشو خونه جا گذاشته ، خودمم هنوز نمیدونم :)
این خاطره رو پدر و مادرم جمعه داشتن برای هم یادآوری میکردن و میخندیدن :)
من واقعا بچه ی شیطونی بودم...
___________________________________________
پ.ن1: یکی از بهترین دوستای بچگی ام ، علی محمد، امسال توی رشته ی تجربی رتبه اش زیر 15 شد!
پ.ن2:بعضیا آخه مگه مجبورن توی آش رشته ، آلو بریزن؟!