زنگ تفریح که خورد ، استاد دیفرانسیل (صفوی) گفت : بچه ها خسته نباشید ، خداحافظ...

سریع از کلاس رفت بیرون دوان دوان دویدم طرفش...

چادرم گیر کرد زیر پام...چادرمو درست کردم و بیرون از کلاس صداش کردم :

"آقای صفوی"

با همون صورت مهربون و لبخند همیشگی اش گفت: صبر کن دستامو بشورم الآن میام...

اومد...

بهش گفتم :

من از دوستم شنیدم که توی کلاس  تجربی ها گفتید :

"آدم باید به درجه ای از آرامش برسه که یه چیزی نه خیلی خوشحالش کنه و نه چیزی نه خیلی ناراحت"

برگشت با لبخند گفت:

من اینو گفتم؟!!

منم با تعجب فقط نگاهش کردم...

بعد با همون لبخند مهربون و نگاه پدرانه گفت:

من اینو گفتم (به علامت تاکید )

منم لبخند زدم و گفتم : من خیلی سعی کردم اینو تمرین کنم...

برگشت گفت : بخوای تمرین کنی هم نمیتونی...

تو یه سنگ  رو از روی زمین بردار میبینی چقدر زمخت و کج و کوله است؟

حالا یه سنگ رو از روی زمین ، کنار دریا بردار...

صافی اش رو حس میکنی؟

آدم ، مثل اون سنگه میمونه...

و امواج دریا همون گر زمانه...

با گذر زمان ، به این آرامشی که میگم میرسی...

__________________________________________

پ.ن 1: بعضیا تو اینستاگرامشون ، فقط مونده از خودشون تو دستشویی و حموم عکس بگیرن!! والـــــّــــا!

پ.ن 2:یکی توی زندگیم هست که وقتی به خودش و خانوادش فکر میکنم ، غم بد و غریبی دلمو میگیره...

با همین غم بود که امتحان شیمی نهایی رو خراب کردم...

پ.ن3:چقدر معلمای مرد ، متفاوت از معلم های زن هستن...

یه جور خاصی هستن...ادم به جز درس ، ازشون زندگی کردن می آموزه...

پ.ن 4: صفوی به من آموخت که وقتی نتیجه ی تست ات رو میبینی ، فقط لبخند بزن و با آرامش از کنارش رد شو...