یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

این ماجرا ادامه دارد...


آری تمام این جریانات به خاطر بیعت گرفتن بود....

حمله ی شبانه ی عمر بن خطّاب نجس ،به خانه ی علی (علیه السلام)برای به بردن ایشان به نزد ابوبکر لعین و بیعت گرفتن زورکانه...

دیدند علی نمی آید،به ضرب غلاف شمشیر،پهلوی زهرایش را شکستند...

می خواستند به زور حسن را به نزد معاویه ی لعین ببرند برای بیعت...

نمی آمد...انواع زهر ها را به او خوراندند...دیدند ،باز هم هر کاری می کنند،مجتبی نمی آید...همه را از دور ایشان پراکنده ساختند...دیدند باز هم از رفتن،امتناع می ورزد،شبانه به چادر جنگی شان حمله ور شده و به ضرب دشنه،ضربه ی سختی به او وارد کردند...

مجتبی،باز هم نمی خواست برود...دید ،دارند وحدت مسلمانان را بر هم می زنند...رفت اما با اکراه...بیعت کرد اما به زور...اما باز هم سیر نشدند،بالاخره حسن را با زهری که در طعامش ریخته بودند به شهادت رساندند...باز هم غریبش گرداندند...باز هم همه ی را از دورش پراکنده ساختند...امام حتی همدمی برای صحبت نداشت...به ظاهر همدمش،قاتل اش شد...

حسین محیای رفتن به حج بود...حاکم وقت مدینه نزد حسین علیه السلام رفت....هشدار داد اورا که یزید بیعت تو را می خواهد...حسین امتناع کرد...گفت:یزید تو را می کشد...

حسین نپذیرفت...گفت:او تا از تو بیعت نگیرد،دست بر نمی دارد...

باز هم امام جواب رد داد و گفت:ای سفیر پسر معاویه،من هرگز با یزید بیعت نمی کنم....

چند روزی که گذشت،دشمن حیله کار،بوسیله ی مردم جاهل کوفه،امام را به کوفه فراخواند...

-سرورم،مولایم،از کوفه،تعداد کثیری نامه برای شما نوشته شده که همه خواستار شمایند...می گویند که از ظلم بنی امیه خسته شده و طالب بنی هاشم اند...می گویند که با علی و مجتبی،بد کرده اند...می گویند ،پشیمان اند...می گویند:حسین بیاید که ظلم بنی امیه ما را کشت...

امام،حج را نیمه کاره رها ساخت و با فرزندان و یاران خود،به سوی کوفه شتافت تا مظلوم را از دست ظالم برهاند...اما نمی دانست که مظلوم واقعی، خود اوست....

به نزدیک کوفه که رسید،به ناگاه تمام اسب ها از حرکت ایستادند...امام پرسید:نام این سرزمین چیست؟گفتند:شاطی الفرات...فرمود:نام دیگرش؟پاسخ دادند:نینوا...پرسیدند:نام دیگرش؟همه یک صدا پاسخ دادند:کربلا...

امام فرمودند:همین جاست که مرد های ما کشته می شوند...بدن جوانانمان ،قطعه قطعه  می گردد و گلوی فرزندانمان بریده می شود...همین جاست که زنان و فرزندانمان،به اسیری در می آیند...

...........................................................

همانجا اطراق کردند...آخر مگر حر می گذاشت که امام به راهش ادامه دهد؟

مادرت به عزایت بنشیند ....

حر که دستور داشت اب را بر امام و یارانش ببندد،نگذاشته بود که قطره ای آب به ایشان برسد...با این که می دانست،کودکان حرم  عطشان اند...

تیغ و قرآنی برداشت ....به نزد حسین علیه السلام رفت...

شرمگینم یا حسین...بیدارم کردی...می خواهم در رکابت باشم...مرابه این قرآن می بخشی و یا به این تیغ،جانم را می ستانی...

این آزادی مبارکت باشد یا حر...

حر اکنون در رکاب امام آنقدر دلاوری هاو رشادت ها کرد که سرانجام شربت شهادت را نوشید...امام پس از شهادت این شیر مرد فرمود:او حر از دنیا رفت...دقیقا همانگونه که مادرش بر روی وی نام نهاد...

کربلا،رشادت های بسیار دید...امام به سمت دشمنانش که همان اهل کوفه بودند،نامه های نوشته شده را گرفت و فرمود:مگر این شما نبودید که به من نامه نوشتید و گفتید ظلم بنی امیه ما را می سوزاند...حسین بیا و ما را از چنگال ظلم برهان...حال من آمده ام...چه گناهی از من سر زنده که قصد جانم کرده اید؟آیا حقی از شما ستانده و یا مالی را خورده ام؟یا که گرفتار هوا و هوس  شیطانی و حیوانی شده اید؟

اما گوش دشمنان بدهکار نبود...آنها اجیر شده ی بنی امیه بودند...یزید به تلافی بیعت نکردن امام،تمام فرزندانشان را به جز زین العابدین ،کشت و تمام زنان و کودکان اهل حرم را به اسارت کشید...

زین العابدین را نکشت چون خدا نخواست...چون سجاد در بستر بیماری می سوخت...سخت است که پدرت فریاد برآورد :هل من ناصر ینصرنی و تو فریادش را جواب دهی ...اما بیماری تن ات نگذارد بروی...وای که سجاد چگونه عمری را سپری کرد...

ماجرای بیعت گرفتن

این ماجرا ادامه دارد...

۲۵ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

آن مرد با اسب آمد...

نمی دانم که چگونه باید خودم را برای رفتن به هیأت ها ی عزاداری آماده کنم.آخر کسی که 10 ماه تمام به انواع موسیقی ها گوش داده و انواع گناه های ریز و درشت را انجام داده،چگونه باید در هیأت ها بنشیند و برای حضرت سید الشهداء مرثیه کند؟گریه کند؟

اما وقتی بیشتر به این موضوع فکر می کنم، می فهمم که اگر از خود حضرت بخواهی،حتما ،بدون حتی ذره ای شک به تو،آن محبت قلبی و آن طوفانی از بکاء(گریه) رو عطا می کنند.

یادم می آید زمانی که در دوره ی راهمایی تحصیل می کردم،روزی که اربعین حضرت سید الشهداء بود،کارنامه مان را می دادند.آن روز مراسم عزاداری داشتیم.من و دیگر دوستانم برای شرکت در این مراسم به نماز خانه مدرسه رفتیم.چشمانم که به پرچم حاوی نام مبارک حضرت بود،افتاد،نا خود آگاه گریه ام گرفت و همانجا از حضرت خواستم که گریه تان را از من نگیرید.

جالب بود.تا چند ماه بعد گریه ام بند نمی آمد و همان جور برای مظلومیت حضرت اشک می ریختم؛تا جایی که رو به حضرت سید الشهدا کردم و گفتم که دیگر گریه بس است.از آن موقع دیگر اشک نریختم.

چه درخواست اشتباهی بود آن درخواست قطع اشک...

دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است...

سلام بر حسین...

۲۵ آبان ۹۱ ، ۲۲:۱۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...