کم کم داریم به آخر ماه سنگین صفر نزدیک می شویم.هرسال در ماه صفر،ترسم این است که نکند اتفاق ناگواری اتفاق بیفتد.اما خدا را صدها هزار مرتبه تا این لحضه اتفاق بدی نیفتاده است.حالا که ماه غم و غصه و فراق و جدایی رو به اتمام است بگذارید خاطره ای بس عجیب و شگفت آور از اواخر ماه محرم و اوایل ماه صفر همین امسال برایتان تعریف کنم.

اوایل ماه محرم بود که در مدرسه هر صبح مجلس سوگواری سید الشهداءعلیه الصلاه و السلام برپا بود.من و همه ی دوستانم در آن شرکت داشتیم.من اما بر خلاف سالهای گذشته،حتی قطره ای اشک از چشمانم برای سید الشهدا و باقی شهدای دشت نینوا نیامد.سنگین شده بودم.خیلی سنگین.در مجلس امام شهیدمان،به حال خودم گریه می کردم.گریه می کردم که چرا منی که وجودم از عشق ایشان سرشار است،گریه ام نمی آید؟حتما شنیده اید که چه ثواب و اجر سترگی در مرثیه و اشک ایشان قرار دارد.من اما نه به خاطر این اجر عظیم،بلکه به دلیل این غصه ی بسیار شدید می خوردم که چرا محبت ام نسبت به اهل بیت ائمه ی اطها علیه الصلاه و سلام کم شده است.حتما شنیده اید که قرائت سوره ی واقعه،محبت نسبت به امیر المومنین علیه السلام و الصلاه و زیتون ،محبت نسبت به سید الشهداء علیه السلام را زیاد می کند.کردم.هر چه را می دانستم کردم.اما نشد.چشمه ی اشکم خشکیده بود.به واسطه ی نیامدن اشک چشمانم،دانستم که گناه با گریه ی بر سید الشهداء رابطه ی عکس دارد.فهمیدم.آنچه را باید می فهمیدم،فهمیدم.حال باید چه می کردم؟آیا خداوند کریم،من را مورد لطف و رحمت خویش قرار می داد؟در همین وبلاگ بود که نوشتم،هرکه اشک چشم می خواهد،بگوید و بگیرد.اما من چه؟تا این که آن اتفاق سراسر شگفتی در روز ششم محرم الحرام افتاد.

روز ششم محرم مصادف بود با چهارشنبه.زنگ دوم جغرافیا داشتیم.وسط زنگ بود که ناگهان روضه ی عمو عباس بنی فاطمه از بلند گوی کلاس ها بلند شد.بچه ها هر کدام با تعجب به هم نگاه می کردند و گاها زیر لب به هم چیز هایی می گفتند.معلم ما بچه ها را به بیرون از کلاس فراخواند.بچه ها با عجله بیرون رفتند تا ببینند چه خبر است.بیرون که رفتیم،با صحنه ی شگفت آوری روبه رو شدیم.پرچم بسیار بزرگ و سیاهی بر دست چند نفر از مسئولین مدرسه حمل می شد.معلمها بچه ها را از زیر پرچم عبور دادند.قیامتی بود برای خودش انروز فقط صدای هق هق بچه ها بود که با روضه ی عمو عباس آمیخته شده بود.شنیدم که کسی می گفت:این پرچم روی مزار عباس است.به کناری رفتم.فقط نگاهم به بچه هایی بود که هق هق شان تا عرش اعلی برخاسته بود.گریه ام نمی آمد.من چه مرگم شده بود؟دوستم فاطمه با بهت نزدم آمد.

فاطمه:این چه بود؟

من:پرچم روی مزار عباس.

فاطمه:من نمی دانستم.

و گریه اش گرفت.گریه اش آتشی بر جانم انداخت.چه اتفلقی در درون من افتاده بود؟

سوم ابتدایی که بودم برای بار اول به کربلا مسافرت کردم.وقتی آمدیم،فقط جان و دلم در کربلا بود.به خانه ی دوست خانوادگی مان رفته بودیم.پدرم برای هر کس فال حافظ می گرفت.به پدرم گفتم:بابا برای من هم فال حافظ بگیر.پدرم گفت:نیت کن.

نیت کردم.فال باز شد.ورق رو آمد.

پدر:نیت ات چه بود؟

من:کربلا.

پدر: ره نبردیم به مقصود خود اندرشیراز                                              خرم آنروز که حافظ ره بغداد کند

من آنروز بسیار بسیار خوش حال شدم که قرار است به زودی به کربلای معلی مسافرت کنم.باز دوباره...اما...

چه می گفتم؟آها.آنروز ششم محرم بود.همه گریه می کردند.من دست در دست مبینا،بهترین و صمیمی ترین دوستم فقط و فقط بهت کرده بودم.گفتند به کلاس بازگردیم.برگشتیم.تا نیم ساعت فقط همه گریه می کردند.مبینا و من بهت کرده بودیم.مبینا کنارم نشست. به حال زار خودم می اندیشیدم.گریه ام گرفته بود اما بهر خودم.بهر بدبختی و لجن زاری که درونش گیر کرده بودم.فکری به سرم زد.فکر خودکشی.من بی اشک حسین نمی توانم.حتی دست در کیفم کردم و یک پیام یا وصیت نامه نوشتم.مضمونش این بود:من خودکشی می کنم بهر اشک حسین.من بی اشک حسین نمی توانم.من این خاندان را جز حق ندیدم.

بالای کتاب جغرافی ام خیس شده بود از شدت گریه ام.نوشتم:خود کشی.از درس معلم،هیچ نفهمیدم آنروز.زنگ تفریح که شد،مبینا گفت بیا کارت دارم.رفتم.کتابم را باز کرد و گفت:این چیست؟

من فقط لبخندی تلخ زدم.همه بیرون رفتند.من روی صندلی نشستم و هق هق گریه ام تا به آسمان رفت.عجیب آنروز یاد کربلا افتاده بودم.نظر کردم اگر به زودی کربلا روم،هفت دور بر گرد حرم سید الشهدا بگردم و هفت دور بر گرد حرم عباس بن علی.

من در طول زنگ ناهار فقط گریه می کردم.مبینا یک لحظه ام تنهایم نگذاشت تا مبادا بلایی سر خودم نیاورم.حتی آلت قتّاله!!(پرگار)هم در جیبم بود.روانی شده بودم آنروز.آخر من بی اشک حسین نمی توانستم.

زنگ بعد ریاضی داشتیم.معلممان که وارد کلاس شد،گفت من نمی توانم درس بدم.می خواهیم با هم کاری کنیم تا همه ی مدرسه را به همین جا بکشانیم.شروع به روضه خواندن کرد.بچه های ما(دوم ریاضی) خدایی اش کم نگذاشتند و بدین ترتیب بچه های سوم تجربی و سوم ریاضی هم ریختند سر کلاس ما.دیدیم جا نمی شویم.رفتیم سالن دبیرستان.سینه زنی راه انداخته بودیم ما.کل کلاس ها ریختند سالن.از جمعیت منفجر شد.سینه زنی می کردیم.آنجا بود که برای شهدای کربلا گریه ام آمد.گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم.فقط سینه زنی می کردیم و مرثیه سرایی. خانم قاسمی(معلم ریاضی مان) می گفت باید چنان حسین بگویید که صدایتان تا به مدینه برسد و کربلایتان به دست خود فاطمه الزهرا سلام الله علیها برسد.باید امروز کربلایتان را بگیرید.و روی کلمه ی باید،تاکید بسیار داشتند.من عزمم را جزم کردم که باید امروز کربلایم را بگیرم!!

تقریبا آخر این مجلس شور انگیز بود که معلم ریاضی مان گفت:دستان بغل دستی هایتان را بگیرید و بالا ببرید.من دست مبینا و فاطمه یکی دیگر از دوستانی که بسیار دوستش دارم را که بر حسب اتفاق کنار دستم بودند گرفتم و بالا بردم.هر چه قدر که دست مبینا را محکم می گرفتم،او هم دست من را محکم می گرفت.معلم مان  اینگونه صحبت می کرد:دستان کسانی را که الان در دست دارید به خاطر بسپارید .به کربلا که رسیدید،همین گونه انگار کنید که دست در شبکه های حرم انداخته اید ،باید کربلای اینان را هم بگیرید....

خلاصه عزاداری تمام شد و من سبک تر از هرگونه گناهی به کلاس بازگشتم.درست 5 دقیقه بعد انگار تمام سلول های بدنم فریاد می زدند:حدیثه!کربلای تو امضاء شد.یک نیروی درونی مرا وادار به شادی ،من باب این توجه و اکرام می کرد.از شادی می خندیدم.به هر که می رسیدم می گفتم من کربلایم را گرفتم.به مبینا گفتم:مبینا همین الان عریضه ات را آماده کن من به زودی به کربلا می روم.همان روز دویدم و به کتابخانه رفتم.آنجا به حافظ تفال زدم.چیزی جز بشارت نیامد.فهمیدم که من رفتنی ام!!!!!!!!

در خانه همه را کچل کرده بودم که من قرار است به زودی به کربلا بروم.

درست روز چهارشنبه،20 محرم،پدرم به خانه آمد و گفت:قرار است من و مادرت و برادر کوچک ات به کربا برویم.انهم درست در هفته دیگر.وقتی اسم کربلا آمد تنم لرزید.گفتم :بابا جان من را هم ببرید.پدرم گفت:نمی شود.همچین چیزی امکان پذیر نیست.من سفر کاری می روم.نمی شود.من التماس می کردم و پدرم می گفت که نمی شود بچه مگه همین جوری است؟صورتم از شدت اشک قرمز شده بود .ناگهان با تمام صلابت از اتاق بیرون رفتم.رو به روی پدرم ایستادم و گفتم:بابا !اگر شما من را به کربلا نمی برید،ولی من مطمئنم که به زودی به کربلا می روم.پدرم لبخندی زد که انگار باور نکرده است!

همان لحظه مادرم از بیرون امد.به من گکفت:چرا گریه می کنی؟گفتم قرار است شما هفته ی دیگر به کربلا بروید.ولی من را نمی برید.مادرم گفت:محمد!بچه ها را هم می بریم.پدرم نتوانست جلوی درخواست مادرم نه بیاورد.این شد که پدرم گفت فردا برای ویزا اقدام می کنم.شب سر صرف چایی ناگهان به طرز معجزه آسایی قرار بر این گذاشتیم که عمه هایم را همراه مادربرزگم را هم ببریم.مادرم از پدرم خواست تا دوست صمیمی خانوادگی مان را نیز همراه با خانومشان همراه خودمان کنیم.قبول شد.تیم ده نفره ی ما قرار شد که روز سه شنبه به کربلا سفر کند.

سه شنبه منتظر ویزا بودیم.قرار بود که ساعت 11 شب از طریق مرز مهران به عراق سفر کنیم.تا ساعت 8 شب خبری از ویزا نبود.تا این که ساعت8 پدرم اس ام اس زد که ویزا آمد.منتظر باشید تا برویم.ما منتظر شدیم.پدرم امد.ماشین هایس هم حاظر بود.می خواستیم راه بیفتیم که خبر آمد:مرز زمینی مهران بسته شده.همه مان کپ کرده بودیم.چرا؟

شب مادرم کاملا ناامید از رفتن شده بود.و می گفت:اگر که فردا هم برویم دیگر نمی روم.چرا امام حسین ما را مسخره کرده؟(نعوذ بالله از سر حرص می گفت)

عمه ام گفت:من هفته ی پیش خواب پدرم را دیدم که سه پاسپورت آمد و به دستم داد.پاسپورت خودم و اعظم و مامان!اعصاب من خورد شده بود.مادرم می گفت نمی رویم.من تفال به قرآن زدم.این آمد:

إِنَّ الَّذِینَ لَا یَرْجُونَ لِقَاءَنَا وَرَضُوا بِالْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاطْمَأَنُّوا بِهَا وَالَّذِینَ هُمْ عَنْ آیَاتِنَا غَافِلُونَ [١٠:٧]

البته آنهایی که به لقاء ما دل نسبته و امیدوار نیستند و به زندگی پست دنیا دلخوش و دلبسته‌اند و آنهایی که از آیات و نشانه‌های ما غافلند.

أُولَٰئِکَ مَأْوَاهُمُ النَّارُ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ [١٠:٨]

هم اینانند که عاقبت به کردار زشت خود در آتش دوزخ مأوی گیرند. (یونس 7و8)

 

 

به مادرم خبر دادم.گفت:یعنی من اهل جهنم ام؟

تا صبح فقط دعا می کرد که برویم.

من باز به قرآن تفال زدم.این آمد:کهیعص .طبق حدیثی که قبلا از حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف خوانده بودم،فهمیدم که ک یعنی کربلا.به مادرم گفتم.دیگر مطمئن شد که به کربلا می رویم.!پدرم صبح با آقای حکمتی دوست خانوادگی مان به هواپیمایی رفتند جهت خرید بلیت هواپیما.مگر بلیط می دادند؟نداشتند.خلاصه با هزار بدبختی بلیط دادند.آنهم با نصف قیمت!!!!!!!!!!!!!!!

خلاصه رفتیم.دقیقا 21 روز پس از ششم محرم و من همانگونه دست هایم را به شبکه های حرم حلقه زدم و طلب کربلای فاطمه و مبینا را کردم....

گر اشک خواهی دهند...طالب محبت باش که خوشبختی در آن است...