در این روزها ، بیش از پیش به اهمیت"مبحث خود شناسی " پی برده ام و قصد پیاده سازی این مهم را اگر خداوند بخواهد دارم...
.
احساسم از "خود "، یک احساس پیچیده و ناشناخته است و خود را اقیانوسی بیکران با پیچیدگی های خاص خودم می دانم...
.
جرقه ی اینکه به این موضوع پی ببرم که خودم را نمی شناسم ، برای اولین بار زمانی خورد که در کاشان، در فصل زمستان، لبو فروشی را از دور مشاهده کردیم...
.
من: وااای بابا😍 باقالی هم میفروشه... من باقالی میخوااام☺👏
.
و پدر جان با سرعت زیاد به سمت لبو فروش و باقالی فروش رفتند و با دو ظرف که محتوی شان لبو و باقالی بود ، درحالی که برف می بارید وارد ماشین شدند...
.
تا آن شب من با شناختی که از خودم سراغ داشتم، از لبو به شدتتتتتتتتتت متنفر بودم و این موجود حال مرا بهم میزد...
.
تا اینکه من مشغول خوردن باقالی های داغ در سرمای سوزناک زمستان شدم و خواهرم مشغول خوردنِ خوردنیِ مورد علاقه اش...
.
از آنجایی که نحوه ی غذا خوردن خواهر گرامی مان به نحوی است که اگر مشغول به خوردن سوسک هم باشد من هوس می کنم، تاب نیاوردم و باقالی را کنار گذاشته و مشغول خوردن لبو شدم😐
.
با گاز اول ، چشمانم گرد شد و نزدیک بود اشکم سرازیر شود از بس که خوشمزه بود و اولین بار بود که من طعم این موجود به خصوص را می چشیدم...
.
بحث سر خود شناسی بود...
.
من فکر می کردم که خودم را میشناسم اما ماجرای لبو، خلاف این را به من ثابت کرد...
.
حال کوله ام را بر پشتم انداخته و با چوب دستی ام وارد معدن روحیاتم شده ام تا کمی از خودم را کشف کنم...
.
گاهی یک لبو چقدر می تواند موثر باشد...
.
باشد که بیندیشیم