گاهی پیش میاد که بغضی در گلوت داری...

گاهی بسیار معذّبی...حتی از خودت!!


من الآن 19 سالمه... الآن ، توی همین سن هست که تازه فهمیدم چیزی در زندگیم کم داشتم که هرگز فکر نمیکردم که کم داشتمش...


"دوست داشتن خود" م رو کم داشتم...

من هرگز خودمو دوست نداشتم...


چون همیشه فکر میکردم آدم دوست داشتنی نیستم...


چون وقتی با نزدیک ترین آدمای زندگیم قهر میکردم ، میگفتن اینجا نازت خریدار نداره!


چون مدام تحقیر شدن ، آدم رو متزلزل میکنه...


اینا میگم چون گفتنش شجاعت میخواد...


من مدام خودمو سرزنش میکردم...دعوا میکردم...محدود میکردم...تحقیر میکردم...


و مهم تر از همه ضعیف میکردم...


وقتی که توی آینه نگاه میکردم ، میگفتم وااای! چه دختر زشتی!! چقدر من زشتم!!

این درحالی بود که هرکی منو میدید ، بهم میگفت تو خیلی خوشگلی...تو خیلی زیبایی...

و من میگفتم همه شون دروغ میگن!!


دوباره جلوی آینه می ایستادم ومیگفتم چیه من زیباست؟!! و همه چیز رو با عینک بدبینی میدیدم...


من هیچ وقت خودمو دوست نداشتم...


من همیشه منتظر بودم یکی منو دوست داشته باشه...


من همیشه به تفکرات مردم راجع به خودم متکی بودم!! تفکرات منفی مردم!!


چرا من نباید خودمو دوست داشته باشم؟!!

چرا باید بی نیاز نباشم از طفیلی بودن ؟!!


اما حالا همه چیز فرق میکنه...


حالا من خودمو دوست دارم...

من عاشق خودم هستم...

من برای خودم مهم هستم...

دوست داشتنی هستم...

باهوشم...با استعدادم...زیبا هستم...موفق هستم...


حالا من دوست خودم هستم...


من به هیچ کسی در زندگیم نیاز ندارم جز خدا و امام زمانم که بهترین رفیق منه در زندگیم...


من حدیثه هستم...حدیثه یعنی جدید!


والسلام