امروز در انگشت زینب انگشتری فیروزه می درخشید.
ازش گرفتم تا نگاهش کنم...
کمی کهنه به نظر می رسید و به انگشت زینب خیــــــــــــــــــلی بزرگ بود.
ازش چیزی نپرسیدم...
ریحانه ازش پرسید که اینو از کجا اوردی؟
زینب با شوق و ذوق گفت که این انگشترِ مرجع تقلیدش (آقای خامنه ای) هست.
خوب انگشتر رو نگاه کردم...
ریحانه گفت:چرا انقدر نگاش میکنی؟!بسه دیگه...
ریحانه نمی دونست که با نگاه کردن به انگشتر ، یاد انگشتری که قرار بود از مرجع تقلیدم بگیرم و موفق نشدم که بگیرم می افتم...
چقدر غم انگیزه...
تا ابد ، واژه ی "انگشتر" مرا به یاد مرجع تقلیدم خواهد انداخت...