بچه ها که رفتن سمت راه آهن،منم کوله پشتی مو انداختم رو دوشم و رفتم تا ببینم آیا میتونم دل بکنم یا نه؟!

اون موقع باید مستقیم میرفتم فرودگاه...

اما نمیتونستم...

من و دل کندن از دلبر محاله...

تند تند گام بر میداشتم ...کوله مو دادم امانات...

رفتم تو...

گفتم:نمیخوام داغ یه دعای توسل رو دلم بمونه اونم توی حرم حضزت امام رضا علیه الصلوة و افضل السلام

رفتم تو...

گفتم میرم پاتوق خودم و فاطمه میشینم ...توی صحن انقلاب کنار آسایشگاه خدام

 عکسشو گذاشتم بالا...

نشستم...

نمیدونستم که چجوری باید دل کند...

ولی باید میرفتم...

نمیتونستم...

وااااااااااقعا نمیتونستم...رفتنی قدمام آروم بود...

هی برمیگشتم عقبو نگاه میکردم...

زیر لب این شعر رو زمزمه میکردم:

ای ساربان آهسته رو کارام جانم میرود

وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...

من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

تنهایی خیلی خوب بود...

با بچه ها نمیشد...

کی میشه دوباره برم؟

دلم نمیخواست برگردم...

صبح اش   رو به گنبد یه دعای بلند کردم کنار فاطمه که دقیقا شب حاجت ام برآورده شد...یه دعا هم همون موقع بلند کردیم که به ثانیه نرسید برآورده شد=)

البته همون دعا بود فقط بسته بندی اش عوض شد...

درواقع یه چیز تبرکی از حضرت رضا خواستیم که همون لحظه بدون اینکه حرف آخر دعامو بگم یکی از خدام راهشو کج کرد اومد سمت ما دو تا و اون چیز تبرکی رو داد=|

انشاالله همه برن...همه...

دوشنبه شب دم مغرب بارون می اومد...

زیر بارون تو حیاط نشستیم...

مثل یه خواب بود...یه حُلم...یه رویای شیرین...

منو بیدار نکنید...میخوام بخوابم!