خــــــــــُــــــــــب :)
اولین امتحان نهایی مونو دادیم...
بقیه اش با خدا...
خــــــــــُــــــــــب :)
اولین امتحان نهایی مونو دادیم...
بقیه اش با خدا...
اسم بچه های یکی از نزدیکانمون اینه:
"مهدیار و مهزیار"
________________________________
+یه بنده خدایی یه چیز جالب میگفت:
یکی از فانتزیام اینه که اسم همسرم "مهزیار" باشه و اسم بچه ام رو بذارم "علی"
اونوقت صداش کنم:علی بن مهزیار
این بنده خدا خیـــــــــــــــــــلی "علی بن مهزیار" رو دوست داره...
در فیلم یه حبه قند، دو جا ارزشگذاری خوبی به چادر شده است: یک جا که بچه می خواهد قایم شود، بهترین پیشنهاد و امن ترین جا چادر یکی از خانومهاست. جای دیگر هم آنجا که پسند فانوسی (چراغی ) در دست دارد و چادرش را دور آن می گیرد تا محافظ آن نور باشد. این غیر از مواردی است که تبلیغ حیا را می کند و مثلا مانع قایم شدن دختر و پسر کوچک فیلم در زیر تخت می شود. آقای تقی دژاکام
مادرم خطاب به من قبل از رفتن به مسافرت(کلا خیــــــــــــــــلی توصیه ی قبل سفری دارن!):
-ببین! این کلید رو بذار تو کیفت از مدرسه اومدی یادت نره کلید رو از رو در برداریا!
من:
وا! مامان! شده تا حالا یادم بره کلید رو از رو در بردارم؟!!!!!!!!
مادرم:
حالا دیدی ایندفعه یادت رفت!
من:
:|
فردا وقتی از مدرسه بر میگردم، تخت میرم میخوابم .
خواهرم بیدارم میکنه:
اِ اِ اِ چرا کلید رو از رو در بر نداشتی؟!!نمیگی یکی درو باز کنه بیاد تو؟!!!
من:
:|
مامانم علم غیب داره؟!!!!
__________________
یه مدت بود که مادر می گفتن که "آهنگ خدا رو بذار"
هی من و خواهرم از هم می پرسیدیم که آهنگ خدا چیه؟! منظور مامان چیه؟!
از خودشون که می پرسیدیم می گفتن:
همونی که میگه "منو به حال من رها نکن"
می گفتیم مادر جان اینو که واسه خدا نخونده!!!
میگفتن"تو چیکار داری؟حالا بذار"
تا اینکه توی کنسرت احسان خواجه امیری ، خواجه امیری برگشت گفت:
"امیدوارم خدا هیچ کدوممونو به حال خودمون رها نکنه"
و شروع کرد به خوندن اهنگ تیتراژ سریال مادرانه...
فهمیدیم که نه...مثل اینکه واقعا واسه خدا خونده :|
و ما کلا فهمیدیم مادرمون خیلی چیزا رو با تعمیق بیشتری نگاه میکنه...
مثلا ما به چشم شعر عاشقانه نگاه می کردیم و مادرم به چشم عاشقانه ای برای خدا...
و حق با مادر بود...
_____________________
پ.ن:خواهرم امشب میره کربلا...
کاش من جای اون بودم...
امروز برای اولین بار توی زندگیم طعم سِرُم رو چشیدم...
خیلی حس جالبی بود :)
به ناگاه دلمان هوای وبمونو کرد:|
نمیدونم چرا امشب یاد شهربازی افتادم:|
یاد اون موقعی که 5-6 سالم بود و نزدیک خونه مون شهر بازی بود...
مامانم شام درست میکرد و میرفتیم شهر بازی ...
من و خواهرم کلی وسیله بازی سوار می شدیم و توی مسابقه هاش برنده می شدیم و مارپله جایزه می بردیم...:)
هعی...
یادش بخیر...
چقدر زود گذشت...
دلم یه مسافرت میخواد...
با اینکه عید مسافرت رفتیم اما هیچ جا شمال نمیشه...
آقا بزنی شب، نصف شب راه بیفتی بری شمال از جاده دیزین...
اواخر تابستون باشه ، توی همون سکوت شب تو روی صندلی عقب ماشین نشسته باشی و شیشه رو بکشی پایین (طرف راننده، سمت اون یکی لاین جاده) و باد سرد (خیلی خیلی خنک) بخوره تو صورتت و آهنگ "جاده" سیروان خسروی از ضبط ماشین پخش بشه...
"من توی جاده آزادم..."
متاسفانه به دلیل امتحانات معرفی و ایضا نهایی بنده از رفتن دو مسافرت گرانقدر یکی به شمال و دیگری به عتبات محرومم:(
شمال آخر همین هفته است...
منم تقریبا یک هفته است که امتحان معرفی ها شروع شده و الآن اینجوریم ===> :(
اشکالی نداره...عوضش آینده در پیشه...
من برم تا آینده ام در خطر نیفتاده:)
حق یارتون...
این روزها در آستانه ی امتحانات معرفی که چهارشنبه ی همین هفته ای که داره میاد آغاز میشه ، بنده دست به خانه داری زدم:)
امروز که کلا تا ساعت 2 کلاس داشتیم فقط هم ریاضی ها تا 2 موندن...
فکر کنید یه زنگ هندسه صبح اول صبح با امتحانش و بعدش سه زنگ فیزیک پشت سر هم...
خلاصه که امتحان معرفی در پیشه و اصلا بین امتحانا وقت نیست...
ای بابا...
بعد امتحانات نهای یه 15 روز فرصت استراحت داریم و بعدش پیش دانشگاهی شروع میشه و بعدشم کنکور...:|
امسال سال آخره که با دوستام میمونم...
فقط امیدوارم هرچه به صلاحمه اتفاق بیفته...
خواهش دارم که برای نتیجه ی بسیار خوب امتحانات معرفی و نهایی بنده و دوستانم دعا کنید...
اواخر مرداد باشه...
نصف شب ...توی جاده ی دیزین...
شیشه ی ماشینو بکشی پایین و باد سرد بخوره توی صورتت و تو ذوق کنی...
و هم زمان آهنگ "جاده" سیروان خسروی هم پخش بشه...
مــــن
توی جاده آزادم
دیگه کسی رو آزار نمیده
فـــریادم
صدای باد توی گوشم
اینو حس می کنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
چقدر تنهــــــا
چقدر ســـردم
دیگه نمی خوام برگردم
آخه همه چی خوبه
همه چی خوبه
همه چی اینجا خوبه
.
.
.
مـــــــن
توی جاده قدم میزنم
خاطرات خوب و چه ساده
رقم میزنم
صدای باد توی گوشم
اینو حس میکنم
همه چی شده فراموشم
اینو حس می کنم
.
دوست دارم امتحانش کنم...
باید جالب باشه...
:)
به راستی که ماجرای این دفعه کربلا رفتنم بسیار بسیار لذت بخش و جالب بود درست مثل سری پیش...
روز شنبه بود که خواب دیدم سوار شتری هستم که این شتر داره از توی کوچه پس کوچه های قدیمی عبور می کنه.
بهم گفتن که این شهر اسمش کربلاست!
اما هیچ شباهتی به کربلا نداشت...
فضا ، فضای 1400 سال پیش بود.
نمیدونم فیلم مختارنامه رو دیدید یا نه؟!
شباهتی به شهر کوفه ای داشت که توی مختارنامه نشون می داد...
از خواب بیدار شدم...
دوشنبه، سر زنگ حسابان ، کوییز حد دادیم...
بعد از کوییز حالم گرفته بود و عصبانی بودم...
یه دفعه پنج دقیقه ی آخر کلاس ، یکی در کلاسو زد...
یکی از مسئولین مدرسه بود...
گفت:
ببخشید خانم قاسمی(معلم حسابان)!کاری ندارم.فقط اومدم از فلانی(یعنی من) مشت و لق؟! بگیرم و برم...
اومد جلو...
حالا همه ساکت بودن منم هزارتا چیز به فکرم میرسه که خدایا یعنی چی شده؟!
بهم گفت:اگه قرار باشه برام دعا کنی، چه دعایی میکنی؟
گفتم:خب اون دعایی رو میکنم که الآن تو دلمه...
گفت:پس فردا داری میری کربلا...
اینو که گفت، من یک آن تصویر بین الحرمین اومد توی ذهنم ، و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...
هق هق گریه ام رفت بالا...
خلاصه که چهارشنبه رفتیم و یک شنبه برگشتیم...
یه سفر کوتاه و عالی...
یه سفری که کوتاهی اش اصلا حس نشد...
من باورم نمی شد...
به قول پدرم ، فقط پشت سر مسافر کربلاست که هم هنگام مشایعت و هم هنگام استقبال ، همه گریه می کنن...
انشاالله که قسمت همه تون بشه...
انشاالله سیّد الشهدا علیه السلام همه تونو دعوت کنن...
بعد یه هفته که از کربلا برگشتیم ، رفتم تعبیر خوابمو نگاه کردم...
نوشته شده بود که سوار شدن بر شترِ نشسته یا رونده دلیل بر مسافرت کردنه...
2 روزه تعبیر شد:)
شب قدر ...
:)
نمیدونم...میگن کربلاتونو از حضرت صدّیقه طاهره شهیده علیها السلام و افضل الصلوة بگیرید...
این سری ، من خیلی اتفاقی از امام رضا علیه السلام و افضل الصلوة گرفتم...
کاشکی بازم قسمتمون شه...
میدونید چیه؟
قبلنا هیچ حس خاصی به کربلا نداشتم...
این سری که اومدیم ، دلم دیگه تاب جدایی نداره...
دلم میخواد برم...
:(
امروز وقتی داشتم از خواب بیدار می شدم ، داشتم با خودم ناخود آگاه تکرار میکردم:
تا وقتی اشتباهاتمون رو رفع نکنیم ، ما همه ،
محکوم به تکراریم...
الان ساعت 2:15 دقیقه هست...
همین الان رفتم پارکینگ و سمنو هم زدم...
یادمه پارسال که سمنو هم زدم ، بارون می اومد...
امشب دیدم هوا ابریه...
اگر بارون بباره خیلی خوبه...
از موقعی که این همسایه مون که نذر هر ساله ی سمنو داره اومده ، ساختمونمون با برکت تر شده...
پایین کلی شلوغ بود...
دلم نمیخواد امروز تموم شه...
دلی که خانه مولا شود حرم گردد
کز احترام علی کعبه محترم گردد
من از شکستن دیوار کعبه دانستم
که هر کجا که علی پا نهد حرم گردد
هنوز روز خوش دشمن است تا آن روز
که ذوالفقار زبان علی دو دم گردد
دلی که جام بلا را کشیده تا خط جور
چه احتیاج که دنبال جام جم گردد
قبول خاطر خون خدا شدن شرط است
نه هر که مرثیهای ساخت محتشم گردد
عزای ماست که هر سال میشود تکرار
وگرنه حیف محرم که خرج غم گردد
نه هر که کشته شود میتوان شهیدش گفت
نه هر سری که به نی میرود علم گردد
حدیث عشق و وفا ناسروده میماند
مگر که دست علمدار ما قلم گردد
هنوز شعلهور از خیمههای عاشوراست
ز شور شیونی دل مباد کم گردد
در سفر قبلی به کربلا ، به دلیل زیاد راه رفتن روی سنگ های حرم ، پاهایم مشکل پیدا کرد...
حتی دیگر توان ایستادن روی سنگ های سرد هیـــــــــــــچ حرمی را ندارم...
یادم است آبان ماه در حرم امام رضا علیه السلام ، به دلیل ایستادن و راه رفتن روی سنگ های سرد ، به شدت پایم آسیب دید...حتی نمی توانستم راه بروم اما مسیر حرم تا هتل را پیاده طی کردم...
این سری (ماه پیش) در کربلا نیز خودم در شب زیارتی حضرت علیه السلام ، پنج شنبه شب، دوان دوان از هتل خارج شدم و به حرم حضرت عباس علیه السلام رسیدم...
دنبال جایی برای نشستن می گشتم...جایی برای ادای نماز جماعت نبود الّا یک جا که ان هم روی زمین بود!!!
خلاصه که در همان جا نشستم...
وسط نماز باز پایم درد گرفت...
یادم است اولین درد پایم را در حرم حضرت عباس علیه السلام گرفتم...
بعد از نماز با خنده رو به حضرت عباس علیه السلام کردم و گفتم:
آقاجان!
همه مفلوج می آیند و شِفا میگیرند و می روند...
اما من سالم آمدم و مفلوج می روم...:)
اما این درد را باید به جان خرید...
این یادگاری شیرینی است از زیارت ارباب...
بسم ربّ الإمام المنصور
مدت ها پیش ، نوایی گوش نواز در وصف امام منتَظَر و مناجات با ایشان گوش دادم...
یکی از مصراع های آن نوا (که همگی به آن گوش سپردید) ، چنان جانم را سوزاند که در سالروز تولدم ، فقط به یاد آن بودم و بسیار گریستم...
"بیا تا جوانم ، بده رخ نشانم" ، مصراعی بود که اشک از چشمانم جاری کرد...
و من فراموش کردم که خدای من، خدای یوسُف است...
خدای من ، خدای زُلیخاست...
فراموش کردم که باید در راه فراق یوسُف زهرا ، زلیخای پیر و فرتوت و هجران زده و منتَظِر شد تا یوسُف را بدست آورد...
باید عُمر به پای هجران یوسف گذارد...
اگر پیر گشتی،مشکلی نیست...
خدای یوسف است که به تو جوانی ات را عطا خواهد کرد تا به یوسف گمگشته ات برسی...
حتی یوسف زهرا ، برای خداوند عزّوجل بسیار بالاتر است که خدای او به تو نوید می دهد که ای زلیخای در بندِ عشقِ یوسُف ، حتی اگر پیر هم شدی و یوسف نیامد ، اگر عُمرت به سر آمد و باز هم نیامد ، نگران و نومید مشو که زنده ات خواهم کرد تا به وصال سبز یوسف زهرا برسی...
اللهم ان حال بینی و بینه الموت...فاخرجنی من قبری (فرازی از دعای عهد)
تو فقط زلیخا باش و بُت درونت را بشکن و عاشقی کن...بقیه اش با الله و بقیّة الله...
بسم الله...
_________
+مادرم !
سمنو پزان تو حال و هوای دیگری دارد...آن هم در شب جمعه تا صبح جمعه...بیدار در کنار تو...
از دست یکی از بچه های کلاس دلخور و عصبانی بودم...
رفتم دفتر تا درباره ی ثبت نام قلم چی با مشاور صحبت کنم...
آقای صفوی هم اونجا بودن...
مشاور گفتن:
حالا چرا انقدر مضطربی؟!
گفتم :بچه ها نمیذارن که آدم آروم باشه...
آقای صفوی داشتن صبحانه میخوردن...نگام کردن و با لبخند گفتن:
الآن میام کلاس حال اون بچه رو میگیرم :)