روی خاک های سرد نشسته بود و به تل خاک پیش رویش چشم دوخته بود...اطرافیانش،همه و همه مشکی پوشیده بودند...همه خط نگاه او را دنبال می کردند...آری به 4 قبر رو به رویش خیره مانده بود...زنان زیر لب با هم پچ پچ می کردند...