"بسم ربِّ الإمام المنصور"

از موثّقین حکایت شده که زمانی مقدّسین بسیاری در نجف اشرف جمع شدند و گفتند:چه زمانی خواهد بود که مردمان بهتر از ما باشند پس اگر این حدیث راست بود که اگر سیصد و سیزده تن از مومنین به هم رسند،صاحب الزّمان علیه السلام و افضل الصلوة ظهور می کند،می بایست در این زمان ظهور کند زیرا در نجف اشرف زیاده از سیصد و سیزده تن هستند.پس از تفکّر بسیار بنا را بر این گذاشتند که از میان این همه مومنین یک نفر را که از همه زاهد تر و مسلّم در نزد جمیع انها باشد انتخاب نموده بیرون بفرستند.پس همه ی مومنین جمع شدند و یک نفر را که از همه افضل تر بود انتخاب نمودند و او را روانه وادیّ السلام در نجف اشرف کردند تا استکشاف این سرّ بنماید.

آن شخص بیرون رفت و بعد از مدّتی به سوی رفقای خود برگشت گفت:اندکی که از نجف بیرون شدم سواد شهری به نظرم امد.پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم.از کسی سوال کردم که این شهر چه نام دارد؟

گفت:این شهر صاحب الزّمان است.خانه ی ان حضرت را از او سوال کردم و با شعف تمام خود را به در خانه ی آن حضرت رسانیده ، و دقُّ الباب نمودم.کسی از ملازمان حضرتش بیرون امد .گفتم:میخواهم خدمت ان حضرت شرفیاب شوم.پس آن مرد رفت و پس از اندکی برگشت و گفت:امام فرمودند که دختر باکره ی فلان شخص را که نامش فوق تمام بزرگان این شهر است به عقد تو دراورده ام؛پس تو امشب برو در خانه ی ان شخص توقبف نما و فردا به نزد ما بیا.من خانه ی ان شخص را پیدا نموده،به منزل او رفتم و پیغام ان حضرت را به او رسانیدم.او قبول نموده بنای زفاف را برای من گذاشتند و چون شب عروسی شد ، عروس را به حجله گاه درآوردند ولی همین که خواستم به او دستی برسانم،ناگاه اواز جنگ و حرب به گوشم رسید.پرسیدم:چه خبر است؟

گفتند :حضرت صاحب الزّمان خروج می کند.پس من با خود گفتم ایشان بروند من نیز به دنیال ایشان خواهم رفت. در همین فکر و خیال بودم که قاصد ان حضرت رسید که بسم الله ما خروج کردیم با ما بیا تا به جهاد اعدا برویم.

من گفتم:عرض مرا به آن حضرت برسانید و بگویید که ایشان تشریف ببرند من نیز از عقب ایشان خواهم آمد.قاصد رفت و به زودی برگشت و گفت:حضرت می فرمایند فوراً باید بیاید.من گفتم:اگر چنین فرمود من الحان نخواهم آمد.

چون این حرف را زدم ، ناگاه خود را در همان صحرای نجف اشرف دیدم که نه شبی بود و نه شهری و نه عروسی و نه اطاقی و پس دانستم که عالم کشف بوده نه شهود و فهمیدم که مارا قوّه اطاعت آن حضرت نیست.[1]

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:این داستان منو یاد مضامین کلی کتاب "کمی دیرتر" سید مهدی شجاعی انداخت...

و البته باید گفت که "ما را قوه اطاعت از آن حضرت نیست" جمله ی اون آقا بوده تا جوری عذر خودش رو موجه کنه...!

منظور اینه که ما قوه رو داریم،باید به دل بخوایم و به زبان بگیم و با دست انجام بدیم...

نذاریم چیزی جلوی دست و پای ما رو بگیره...چون ایشون امام معصوم هستن و باید از ایشون اطاعت کنیم...نیاید بگید الان تو داری این حرفو میزنی خودت میتونی یا نه!

باید تمرین بشه...بــــــــــــــاید...باید خودمونو آماده بکنیم تا مواهب زودگذر دنیا جلو دست و پامونو نگیره...ادعا نمیکنم و میگم باید اینجوری باشه...

خدا میدونه که چی میخوام بگم...این عمل فقط با تلاش قابل اجراست...

من هم در زمره شما و حتی پایین تر...همه باید تلاش کنیم...نه اینکه بشینیم و بگیم:ما قوه اطاعت نداریم!

خدا کاری رو که در حد توان بنده شه ازش میخواد...نه بیشتر و نه کمتر...یه خورده به خودمون بیایم...

والسلام

علی مع الحق و الحق مع علی...یا علی!



[1]  قرینة الجواهر ص 564/کشکول بهتاش ص 208