به راستی که ماجرای این دفعه کربلا رفتنم بسیار بسیار لذت بخش و جالب بود درست مثل سری پیش...

روز شنبه بود که خواب دیدم سوار شتری هستم که این شتر داره از توی کوچه پس کوچه های قدیمی عبور می کنه.

بهم گفتن که این شهر اسمش کربلاست!

اما هیچ شباهتی به کربلا نداشت...

فضا ، فضای 1400 سال پیش بود.

نمیدونم فیلم مختارنامه رو دیدید یا نه؟!

شباهتی به شهر کوفه ای داشت که توی مختارنامه نشون می داد...

از خواب بیدار شدم...

دوشنبه، سر زنگ حسابان ، کوییز حد دادیم...

بعد از کوییز حالم گرفته بود و عصبانی بودم...

یه دفعه پنج دقیقه ی آخر کلاس ، یکی در کلاسو زد...

یکی از مسئولین مدرسه بود...

گفت:

ببخشید خانم قاسمی(معلم حسابان)!کاری ندارم.فقط اومدم از فلانی(یعنی من) مشت و لق؟! بگیرم و برم...

اومد جلو...

حالا همه ساکت بودن منم هزارتا چیز به فکرم میرسه که خدایا یعنی چی شده؟!

بهم گفت:اگه قرار باشه برام دعا کنی، چه دعایی میکنی؟

گفتم:خب اون دعایی رو میکنم که الآن تو دلمه...

گفت:پس فردا داری میری کربلا...

اینو که گفت، من یک آن تصویر بین الحرمین اومد توی ذهنم ، و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...

هق هق گریه ام رفت بالا...

خلاصه که چهارشنبه رفتیم و یک شنبه برگشتیم...

یه سفر کوتاه و عالی...

یه سفری که کوتاهی اش اصلا حس نشد...

من باورم نمی شد...

به قول پدرم ، فقط پشت سر مسافر کربلاست که هم هنگام مشایعت و هم هنگام استقبال ، همه گریه می کنن...

انشاالله که قسمت همه تون بشه...

انشاالله سیّد الشهدا علیه السلام همه تونو دعوت کنن...

بعد یه هفته که از کربلا برگشتیم ، رفتم تعبیر خوابمو نگاه کردم...

نوشته شده بود که سوار شدن بر شترِ نشسته یا رونده دلیل بر مسافرت کردنه...

2 روزه تعبیر شد:)

شب قدر ...

:)

نمیدونم...میگن کربلاتونو از حضرت صدّیقه طاهره شهیده علیها السلام و افضل الصلوة بگیرید...

این سری ، من خیلی اتفاقی از امام رضا علیه السلام و افضل الصلوة گرفتم...

کاشکی بازم قسمتمون شه...

میدونید چیه؟

قبلنا هیچ حس خاصی به کربلا نداشتم...

این سری که اومدیم ، دلم دیگه تاب جدایی نداره...

دلم میخواد برم...

:(