بسم ربّ الإمام المنصور


مدت ها پیش ، نوایی گوش نواز در وصف امام منتَظَر و مناجات با ایشان گوش دادم...

یکی از مصراع های آن نوا (که همگی به آن گوش سپردید) ، چنان جانم را سوزاند که در سالروز تولدم ، فقط به یاد آن بودم و بسیار گریستم...

"بیا تا جوانم ، بده رخ نشانم" ، مصراعی بود که اشک از چشمانم جاری کرد...

و من فراموش کردم که خدای من، خدای یوسُف است...

خدای من ، خدای زُلیخاست...

فراموش کردم که باید در راه فراق یوسُف زهرا ، زلیخای پیر و فرتوت و هجران زده و منتَظِر شد تا یوسُف را بدست آورد...

باید عُمر به پای هجران یوسف گذارد...

اگر پیر گشتی،مشکلی نیست...

خدای یوسف است که به تو جوانی ات را عطا خواهد کرد تا به یوسف گمگشته ات برسی...

حتی یوسف زهرا ، برای خداوند عزّوجل بسیار بالاتر است که خدای او به تو نوید می دهد که ای زلیخای در بندِ عشقِ یوسُف ، حتی اگر پیر هم شدی و یوسف نیامد ، اگر عُمرت به سر آمد و باز هم نیامد ، نگران و نومید مشو که زنده ات خواهم کرد تا به وصال سبز یوسف زهرا برسی...

اللهم ان حال بینی و بینه الموت...فاخرجنی من قبری (فرازی از دعای عهد)

تو فقط زلیخا باش و بُت درونت را بشکن و عاشقی کن...بقیه اش با الله و بقیّة الله...

بسم الله...

_________

+مادرم !

سمنو پزان تو حال و هوای دیگری دارد...آن هم در شب جمعه تا صبح جمعه...بیدار در کنار تو...