یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۵۰۶ مطلب توسط «+مرا لطف تو می باید...» ثبت شده است

سکوت ... و تو چه میدانی که سکوت چیست؟!!

شرم از حضور مرده دلان جهان مدار


این قوم را تصور سنگ مزار کن


خود را شکفته دار به هرحالتی که هست


خونی که میخوری ، به دل روزگار کن


#صائب


پ.ن : منتظر اتفاقات خوب هستم ...

به نظرم آدمای اطرافم ، گاهی وقتا کم میارن یا ترجیح میدن که دیگه برن ...


این تقصیر من نیست ...


من ، منم ...


بارها و بارها شده که نشستم و فکر کردم که آخه مگه من چیکار کردم؟!!


اما حالا به این نتیجه رسیدم که آروم باشم ... آروم بشینم ... هر اتفاقی که باید بیفته ، میفته ...


آدمی که باید باشه ، میمونه ...


ترجیح میدم این روزا در لاک خودم فرو برم و کاری به بقیه نداشته باشم ...


واسه همینه که خیلی توی اینستا نیستم ...

خیلی دیگه با کسی گرم نمیگیرم


خیلی دیگه اون دختر پر هیجان نیستم


به قول سعدی :

این دیگ ز خامی است که در جوش و خروش است

چون پخته شد و لذت دم یافت ، خموش است


یاعلی

۰۷ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

مقایسه!

چه اتفاق خوبی که آدم ریاضیات مهندسی رو با استاد غریب خواجه پاس کنه؟


خدا رو شکر


پ.ن : دیروز توی کلاس میگفت که :

دختران جوان به این سن ، دوست دارن مورد پسند واقع بشن و زیبایی هاشونو نشون بدن ...


یه سوال؟


وقتی میخوایم هویج بخوریم ، یا رنده اش کنیم ، هویج دلش میخواد که انتخاب بشه و خورده بشه؟!!!


(دارم هویج رو با دختران مقایسه میکنم!)

۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

زندگی باید کرد ...

دیدی یهویی به یه چیزی ، به یه حرفی یا به کسی فکر میکنی یهویی دلت میریزه ؟!!!

یا دیدی یکی رو میبینی که اصلا توقع نداشتی دلت هوری میریزه پایین؟!😂

خیلی حس جالبیه 😅


.

نمیدونم چی بگم والا؟! ...

باید زندگی کرد ...

"زندگی" 

۱۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

خوابم میاااد!

چقدرررر اوایل ترم دوست نداشتم که پنجشنبه صبح بیام دانشگاه ... الانم دوست ندارمااااا

حالا یه چیز جالب بگم بخندین😂

الان که آخر ترم شده فهمیدم استاد براش حضور توی یه تایم دیگه ای از کلاسش مهم نیست و اصراری نداره که حتما توی تایم خودمون بیایم و من میتونستم به جای پنجشنبه صبح ها ، تایم ساعت یک اش بیام و اینهمه زجر نکشم😂😂😂😂😂


وااای اینو الان که جلسه ی آخره فهمیدم😂

واقعا دیگه دیره...دیگه دیره😂

۱۴ دی ۹۶ ، ۰۷:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

فیلترینگ

دیگه هیچکسی توی تلگرام نیست :)

۱۲ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

وبلاگ قبلی

http://borninmehrmonth.blogfa.com


اینجا بوئ تمااااام دورانم ...


چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

sadness

kheiliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii narahatam ....


:(

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

هوس!

علاقه ای که یک شبه از بین برود ، علاقه نیست ...

هوس است ...

#حاء_میم🍁

۰۵ دی ۹۶ ، ۱۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

کاش ...

حواسم جمع کارم نمیشه ...


حسش نیست ...


کاش میشد همه ی حرفامو به یکی بزنم

۲۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عقده ی دل وا کن :)

یه اخلاقی که دارم ، ایبنه که حرف دلمو میزنم ... نمیگم بعدا طرف برام شاخ میشه :|


دیروز اون روسری سبز قشنگه مو سرم کرده بودم ... ولی بعدش فکر کردم که چرا باید توی دانشگاه روسری سرم کنم؟ بهتره مقنعه داشته باشم... این شد که با وجود اینکه از مقنعه متنفر بودم ، رفتم خریدمش امروز و گفتم ایشاالله یا فردا یا پس فردا دیگه اونو توی دانشگاه سر میکنم مثل باقی دانشجو ها ...

فردا که جلسه ی آخر آز شیمی آلی مونه ... ارائه داریم ...

پس فردا هم که کارگاه تخصصی مقاله نویسیه که واااااااااااااااقعا به دردم میخوره ...

وقتی فهمیدم مراسم تودیع سردبیر صنعت برتره ، یه لحظه فکر کردم شاید آقای خ.گ هم بیاد ... با خودم گفتم نمیرم اصن ... ولی وقتی مطمئن شدم نمیان ، گفتم خب خدا رو شکر میرم ان شاالله ...


یه مشکلی دارم ... اونم اینه که ای کاش گزارشکار آز فیزیک دو رو جلسه ی اولشو خودم می نوشتم و ای کاش ارائه ی پنجشنبه رو موضوعشو عوض می کردم ... :(

ناراحتم ...


نه به خاطر اینکه آدما نمیتونن ادعاشونو ثابت کنن ...

ناراحتم چون میگفتن که آدمی که به کسی میگه دوستت دارم ، یه مسئولیتی برای خودش ایجاد میکنه...

من کاری به این کارا ندارم ...

ناراحتی ام به این خاطره که تو مدام فکر میکنی مگه چیکار کردی؟!!!

هرچند که نظرم حتی الانشم منفیه...اون موقع هم بود...



فکر نمیکنم توی این مدت ، خطایی ازم سر زده باشه من باب بی حیایی ...


من اگر بودم ، دیگه به این وبلاگ سر نمیزدم یا طرف رو توی اینستا آنفالو میکردم ...


نوشته هام خیلی جذابه ...نه؟!


اون آیه ، چیزی نیست که بخوام بگم دوست دارم همسرم اون ویژگی رو داشته باش...بلکه الحمدلله از فضل خدا  حتما ان شاالله دارای این ویژگی است ...


بنابراین وقتی نمیشه ، یعنی اینکه اون ، اون طرف نیست ...


از همینجا میگ دوستت دارم همسر آینده ی عزیزم که با خوبی خودت ، نمیذاری پای منم بلغزه ... و به سخنان یاوه گویان ، روی خوش نشون بدم...

عشق منی تو ... با اینکه نمیشناسمت ولی عاشقتم :)



۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دوباره شروع کن 😊

خیلی فکر کردم که وبمو حالا که بستم ، کجا بنویسم؟ اینستاگرام؟ یه وب دیگه؟! یه کانال؟! یه گروه؟!

ولی از خودم پرسیدم : برای چی باید وبمو ببندم؟! به خاطر کی؟!!!!

و به این نتیجه رسیدم که بستن وب ، به هر دلیلی ، نمیتونه کار درستی باشه...

آره ! من منکر این موضوع نمیشم که یه روزایی توی زندگی آدم هست که آدم توشون ناراحته ، یا شرایطی دست میده که قابل کنترل کردن نیستن ... ولی میتونیم با صبر و حوصله ، کمی این سختی رو آسون بکنیم ... حقیقتا من یکی ، یکمی هم شیطنتم این روزا گل کرده و متاسفانه زدم تو پر یکی دو نفر ... البته همه اش شیطنت هم نبود ... بالاخره توی زندگی هرکسی پیش میاد ... توی این تو پر زدنا ، مثل یه بچه ای که از زندگی لجش گرفته باشه و هرکی جلوش باشه رو بزنه ، یکی ناراحت شد و رفت ، یکی وایساد تا من حرفام و غر زدنام تموم بشه و بعدش پرسید : تموم شد؟😂 بعد وایساد ته مونده های غرمو هم سرش خالی کردم و راحت شدم و بعدش شروع کرد به آرامش دهندگی 😊

یکی دیگه هم بی محلی کرد و به گفتن "وا!" اکتفا کرد و ... کلا همینجوری رفتارای متفاوت از آدمای متفاوت و اطرافیانم دیدم 😅

وااااقعا جالب و هیجان انگیز بود ...

چون خودمو تاحالا انقدر مشوش و پریشان ندیده بودم ...

هرچند که بعدش که آروم شدم ، یعنی بعد از چند دقیقه ، شروع به عذرخواهی از همون آدما کردم ... 😊

یه همچین موجود هیجان انگیزی ام من 😅

خلاصه اینکه فهمیدم : حدیثه جان ! متعادل برو جلو ... نه وبتو ببند و نه کانالتو ببند و نه یهو استوریاتو هیدن کن و ...😅

قشنگی زندگی همینه ....💜

یه روز خوبه و یه روز بد و یه روز هم میانه ...

نه توی روزای بد غمگین و ناامید بشیم و نخ توی روزای خوب ، جو زده و از خود بی خود و نه در روزهای میانه ، عادت 😊💚

.

من حدیثه ام ... حدیثه یعنی جدید 😊💜

هیچ وقت برای دوباره شروع کردن ، دیر نیست...😊

یاعلی 💛✋

پ.ن: وبمو باز کردم 😅 البته نه مطالب قبلیشو ... 😊

۲۵ آذر ۹۶ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

پست آخر :)

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

"سعدی"


پ.ن : خدایا شکرت 😊💜

هرکسی نمیتونه ادعاشو ثابت کنه ... فقط ازت ممنونم که نذاشتی مقاومتمو توی این مدت بشکنم و دست از امتحان کردن بکشم ... چون میدونستی که داشت این اتفاق میفتاد 😊

هوامو داشته باش مثل همیشه....💜

۲۳ آذر ۹۶ ، ۰۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سنگ محک :)

چقدر حرفش قشنگ بود ... امشب بهم گفت : 


"

و اونی که واقعا دوستت داشته باشه

به عصبانیتت نگاه نمیکنه

چون تو براش جواهری هستی که بازم باید نگهت داره

"

.

همین یه حرف ، آب رو ریخت روی آتیش ... شد سنگ محک من ... حالا دیگه میدونم کی باشه و کی بره ... :)

۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

نمیدانم چه میخواهم بگویم ... زبانم در دهان باز بسته است

همه ناراحت میشن ...


فقط یه نفره که میمونه و میگه : چته؟!

۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

حدیث :)

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد...


حدیث ... 😊💜


من خودمو دوست داااارم و نیازی به دوست داشتن هیییییچ کسی ندارم 😊

۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

بغض شبانه

بغض کردم ... دلم میخواد گریه کنم ...

دلیل اصلی شو نمیدونم ... ولی جلوی خودمو گرفتم گریه نکنم...


من اگر بمیرم، چند نفر راحت میشن؟! چند نفر ناراحت میشن؟!

چند نفر میگن : آخیش خوب شد که مرد ...

چند نفر میگن : حیوونکی... دختر خوبی بود .. خیلی ناراحت شدم ...

چند نفر میخندن؟!

چند نفر اشک میریزن؟!


اشکم سرازیر شد ... :(


#بغضـشبانه ...

چرا ناراحتم من؟!!!!!

۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شکر خدا

امروز یکی دیگه از گروه پترولند بهم پیام داد...


برای امر خیر ... میگفت از پارسال خیلی از شما و حجاب تون خوشم اومده ...


و امسال توی کلاس مکانیک سیالات همکلاس شدیم ...

راستی چه کلاس جالبیه این مکانیک سیالات ها :))


خلاصه اینکه ردش کردم بره ... معیارامو جوری بهش گفتم که باهاش هم خونی نداشته باشه ...


و مهم ترین عامل این بود که از من کوچیکتر بود...متولد 76 بود...


برام جالبه ...

کاری به این ندارم چون از اول قصدم رد کردن بود...

ولی جدی ها ... آدما میان ... آدما میرن ...حرف میزنن ...


برام جالب تر این بود که قبلنا که کسی خواستگاری میکرد ، یه جورایی سعی میکردم تصورش کنم که ببینم به من میاد یا نه ... همین موجب میشد از لحاظ ذهنیتی بهش وابسته بشم ...

این سه تای آخری ، سعی کردم هیچ واکنشی نداشته باشم و به نشدن و اینکه قصدم ازدواج نیست فکر کنم ... و دقیقا در همین سه بار ، باعث شد هیچ ضربه ای نخورم ...

خدا رو واقعا شکر ...


شاید یه دلیلش هم اینه که یکسال بزرگتر شدم و بلد شدم که در مقابل همچین شرایطی باید چیکار کنم ...


علی ای حال ، باید خدا رو شکر کنم که ارائه ی مکانیک سیالاتمون افتاد توی تایم 10:15 درس ترمو توی پنجشنبه ... و خدا رو شکر که 30 امه ...نه پس فردا ... چون اینجوری بازم نمیتونستم برای ارائه آماده باشم ...


و بازم خدا رو شکر که استاد بهمون تایم داد...وگرنه به خاطر کنسلی تایم ارائه مون حسابی ناراحت بود ...


خدایا واقعا شکر

۲۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

ترس آیا؟!

اون پسره که تعقیبم میکرد رو همیشه سر کلاس ریاضیات مهندسی هم میدیدم ... امروز ندیدمش. متوجه شدم اصلا دانشجوی کلاس ما نیست😐

اصلا اسمش توی لیست استاد نبود ...

😐

عجیبه به نظرم ... چرا واقعا؟!!!!!!!

نباید ترسید؟!

۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۶:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

بستن وبلاگ ...

شاید وبلاگمو ببندم ....

مطالب قبلی اش هم همینطور ...

😊

چون دیگه بازدید کننده ای نداره 

۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

تعقیب

پنجشنبه ها صبح ،، کلاس مکانیک سیالات داریم.این پنجشنبه افتاد به ساعت یه ربع به چهار بعداز ظهر به جای هشت صبح. منم که از شبای دانشگاه متنفررررر😕

خلاصه رفتم.من بودم و استاد و چهارتا پسر دیگه. وقتی کلاس تموم شد ، شب شده بود. یکی از پسرای کلاس زودتر از من از علوم پایه خارج شد. ولی من میخواستم برم نمازخونه. رفتم و نمازمو خوندم. بعد از علوم پایه خارج شدم چون میخواستم برم با بی آر تی امامزاده حکیمه خاتون باغ فیض. از علوم پایه که خارج شدم، دیدم اون پسره که زودتر خارج شده بود قبل از اینکه من نماز بخونم ، دقیقا جلوی من داره از دانشگاه خارج میشه. تعجب کردم که چرا نرفته بیرون ... تا اینکه فهمیدم داره منو تعقیب میکنه😨😨 انقدر ترسیده بودم که نگووووو😱

خلاصه یجوری کاری کردم که گمم کنه. ولی یکی دو ساعت بعدش آی دی مو از گروه پترو لند برداشته بود و اومد بپرسه که مجردم یا متاهل .گفت برای امر خیر میخوام. منم گفتم قصد ازدواج ندارم.

خیلی ترسیده بودم.... اینکارا یعنی چی؟!!!!!!!!!!!😠

۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۷:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...