یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۵۰۶ مطلب توسط «+مرا لطف تو می باید...» ثبت شده است

دستگیری از حتی غیر همنوع!

گاهی وقتا باید شعور رو از یه مورچه یاد بگیریم و بس!

SaliJooN.Info - گروه اینترنتی سالیجون

۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

کارت عابر بانک!

آقا!یه روز شال و کلاه کردیم بریم خرید،هیچی دیگه قرار شد بریم از عابر بانک پول برداریم...

رفتم به راننده گفتم بشین من برم پول بردارم بیام...

من یه عادتی که دارم اینه که اولا خیلی قانون تو صف ایستادنو رعایت میکنم و اینکه اگر ببینم یکی عجله داره،حتی اگه تو صف نونوایی هم باشم جامو میدم بهش!

هیچی دیگه مثلا اگه ببینم دارم میرم سمت عابر بانک بعد یکی دیگه هم داره میره،قدمامو آروم برمیدارم تا اون بنده خدا زودتر کارش راه بیفته بره پی کارش=))

هیچی دیگه راننده نشست تو ماشین من اومدم برم سمت عابر بانک که یه خانوم تقریبا بدو بدو رفتن سمت عابر بانک ...ماهم اروم رفتیم تا ایشون کارشون زودتر راه بیفته...یه خریدی هم داشتیم که چون اون روز یه عالمه مهمون داشتیم باید میرفتیم کلی خرید میکردیم...

این خانومه رفت جلو داشت با موبایلشم حرف میزد بنده خدا...

پشت منم یه آقا پسر جوونی ایستادن...

شنیدم میگفتن:سلام دخترم!گوشی رو بده مامان!بعد مثل اینکه دختره گوشی رو داد بعد این خانومه گفت:مامان امشب خونه ما شام دعوتینا یادتون نره!

هیچی دیگه کارتشو کرد اون تو،کارتش گیر کرد=(

بیچاره گوشی رو قطع کرد...دید ای بابا کارتش گیر کرده!

رو کرد بهم گفت...حالا چیکار کنم؟کارتم گیر کرد؟=(سنجاق سر داری بدی من اینو در بیارم؟

خب منم سنجاق سر نداشتم...یه گیره روسری قلبی داشتم...که باهاش روسریمو بسته بودم...

خودش بدون اینکه من بگم چشمش افتاد بهش و گفت آهان این خوبه و درش آورد تا کارتشو در بیاره...آخرم نتونست..فقط خدا رو شکر میکردم که من جای اون نبودم چون من حتما باید از کارت پولو برمیداشتم اگه کارت گیر میکرد هیچی دیگه کلا ضایع می شدیم...

دید در نمیاد،گفت ای بابا باید پول تلفن همراهمو میدادم و الا قطع میشه!من گفتم من میتونم در بیارم؟گفت:نه عزیزم!آخه تا ته گیر کرده بود!

منم دیدم دیرم شده و نمیتونم وایسم بدو بدو رفتم برم از یه جا دیگه پول بردارم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:اون خانوم، بهاره رهنما بود!


۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۴۳ ۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

زیینگ!

یه دوست دارم که هر 4 سال یه بار با عوض شدن دولت بهش زنگ میزنم:)B-)

هر بارم که زنگ میزنم فقط تا نیم ساعت از خوشحالی جیغ میزنه:)));;)

امروز بعد از 4 سال بهش زنگ زدم خونه نبود...ای بابا...حالا چیکار کنم؟؟:):-S

اسمش عرفانه است...دوست صمیمی کلاس 4 ابتدایی ام بود...مثلا اگه دوست صمیمی کلاس سومم بود هر سه سال یه بار بهش زنگ میزدم:)'+_+

ینی من یه همچین آدمیم...گفتم که در جریان باشید!

:-?
من چون دختر خوبی بودم،مامانش که معلم کلاس چهارم اون یکی کلاس بود یکی رو اجیر کرده بود که عرفانه فقط با من بگرده زنگ تفریحا:)))
هیچی دیگه اونم نامردی کرد منو ول کرد رفت با یکی دیگه اون یکی دیگه هم اونو ول کرد رفت با یکی دیگه :))))
اونم تنها موند منم دیگه باهاش صمیمی نشدم...تنها گذاشتن کسی،ول کردنش اصلا کار خوبی نیست...این واقعا یه نصیحت دوستانه است...


۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۵ ۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عشق شوری در نهاد ما نهاد!


heart health

مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است

عشق هم در دل ما سردرگم
مثل ویرانی و بهت مردم

 

گیسویت تعزیتی از رویا
شب طولانی خون تا فردا

خون چرا در رگ من زنجیر است
زخم من تشنه تر از شمشیر است

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی

عشق تو پشت جنون محو شده
هوشیاریست مگو سهو شده

من و رسوایی و این بار گناه
نو و تنهایی و آن چشم سیاه

از من تازه مسلمان بگذر بگذر
بگذر از سر پیمان بگذر بگذر

دین دیوانه به دین عشق تو شد
جاده ی شک به یقین عشق تو شد

مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی
باده نوشیده شده پنهانی

ــــــــــــــــــــــ

پ.ن:این متن تیتراژ سریال"شب دهم" هست

من همیشه وقتی تاب سوار میشم و میرم تو هوا اینو بلند بلند میخونم...

پدرم!

فراق بس نیست؟="(


 

 

۲۴ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

تو بزرگ منی...باور میکنم!

خدایا ای خدای بی همتای من!

ای خدای عزیز من...

ای خدایی که مرا برای خودت ساختی...

کمکم کن تا از کسانی که حرف بی قصد و غرض من را اشتباه متوجه می شوند، و به حساب خودخواهی و پاک نبودن دل میگذارند،فاصله گیرم...و هرگز به سمتشان باز نگردم...

کمکم کن تا هرگز برایم مهم نباشند ...

کمکم کن تا هرگـــــــــز در مقابل دوستانم عصبانی نشوم...

کمکم کن تا بتوانم عاشقانه تمام دوستانم را دوست داشته باشم...

گره را از زبانم بگشا و قلبم را فراخ گردان تا با عظمت وارد قلبم شوی...

کمکم کن تا مثل گذشته و حتی بهتر و بیشتر،حرف مردم برایم ابداً مهم نباشد...

چه تعریف و چه پشت سر حرف زدن هایشان...و چه دیدگاهشان...

تو بزرگی تو غفوری تو شکوری تو رحیمی...

ما را به بزرگی که بر ما عطا کردی متصل گردان و او را بر ما بشناسان...آمین...

+دلم خیـــــــــــــــــــــــلی پر بود...خیلی...

+مخاطب خاصم،که اولای پست نوشتم بعضی از دوستان مدرسه ای بودن...لطفا جو زده نشید=))

۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
+مرا لطف تو می باید...

هنر عکاسی=)

عاغا! هرچی من در فراگیری استعداد!!!!! "عکاسی" ناتوانم!=( عوضش این خواهر من محشــــــــــــــــر عکاس خوبیه...!=(

ینی چی اونوخ؟!الان من چرا نباید عکاسی ام خوب باشه؟؟چرا اون باید عکاسی اش خوب باشه؟؟هااان؟؟(اینجاست که میگن حسود هرگز نیاسود=)) )

ینی من واقعا عکساشو دوست دارم...

یه 4 تاشو میارم شما هم حالشو ببرید=)

البته بابام عکاسی اش از خواهرم خیلی بهتره...بابام یه چیزایی رو عکس میگیره که واقعا من دهنم باز میمونه از بس زیبا هستن...

اما خواهرم واقعا استعداد عکاسی داره...

البته نه از چهره!از طبیعت=)

تمام عکسا طبیعی هستن و بدون دخالت دست ببخشید فتوشاپ صورت گرفته!

خداییش زیبا نیستن؟





۲۲ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۰۱ ۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۴۸ ق.ظ +مرا لطف تو می باید...
الهی و ربی و سیدی و مولای،من لی غیرک؟؟!

الهی و ربی و سیدی و مولای،من لی غیرک؟؟!

خداوندا  چه صبح زیبایی است!صبح های تو همه زیبا و دل انگیز است...

صبحی پر از سکوت و آرامش...

صبحی پر از سلام و امنیت!

صبحی پر از عهد و دعا...

صبحی که روز آن قرار است پر از شادی و نشاط باشد...

و غم در آن جایی نداشته باشد...

صبحی که در روزِ آن قرار است تمام کارها بر وفق مراد باشد و ناتوانی و شکست در آن جایی نداشته باشد...

پس خدایا کمکم کن:

تا در برابر تمام مخلوق هایت عصبانی نشوم...

آرامش خود را حفظ کرده و فقط بر تو تکیه کنم...

دل کسی را نرنجانم که آنجا خانه ی توست...

در لحن صحبت کردنم،کمال متانت را در بر گیرم...

دست از امیال و آرزوهای دور و دراز بردارم و خود را وقف کمک کردن به مردمانی که تو آنها را دوست داری کنم...

خداوندا!ای کریم؛ای رحیم؛ای غفور و ای شکور!

به وقتم برکت بده...

من را و تمام نزدیکام را به سوی یاد و اطاعت محض امام زمان سوق بده...

دل ما را از اغیار خالی کن...

به حق این وقت عزیز که روزی ها درحال حاضر دارد تقسیم می گردد...

روزی مارا وسیع بگردان...

سهم ما را دلگرفتگی قرار مده...دل ما را از غم ها بزدا!و متصل به قلب رئوف حضرتش بگردان...

آمین یا ربّ العالمین...

۲۱ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۴۸ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

زهرای ما!تولدت مبارک:*


بسم خدایی که تولد در دست اوست

زهرای من!عشق من!خواهر کوچک من!

تولد و استارت دوستانه ما در کمتر از یک ماه پیش خورد...

و تولد تو در این روز با شکوه،بی اغراق می گویم که غم را از دلم تا حدودی پاک می کند...

زهرای من!خواهر من!

و من چقدر خوشبختم که خواهری زیبا و مهربان و دل پاک و معتقدی چون تو دارم...

من و یاسمین به وجود تو افتخار میکنیم و از خداوند بزرگ،عمر با عزت برای خواهر عزیزمان خواستاریم...عمری که در نتیجه ظهور امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را درک کرده و انقدر مثمر ثمر واقع شده باشد که یاوری حضرت را به خود گیرد...دست ماراهم بگیر:*

فدای تو:یاسمین و حدیثه...

تولــــــــــــدت مبارک عشقم...

۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۴۵ ۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سفر بی خطر=)

به کجا چنین شتابان؟

  گون از نسیم پرسید

- دل من گرفته زینجا

   هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟

- همه آرزویم اما

  چه کنم که بسته پایم

  به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد

  بجز این سرا، سرایم!

- سفرت بخیر اما

  تو و دوستی خدا را

  چو ازین کویر وحشت

  به سلامتی گذشتی

  به شکوفه ها، به باران

  برسان سلام ما را!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بازم سلام=)

این دو سه روز نتونستم پست بذارم...البته یه نیمچه پست گذاشتم...

اول اینکه:عید همگی تون مبارک...

شاید مهم ترین اتفاق این دو سه روز ، اتفاقی بود که من رو با یه نقاش برجسته آشنا کرد...

نقاشی که حرفای مذهبی و کارای فی سبیل اللهی اش بسیار شنیدنش لذت بخش بود...

نقاشی که چنان نقاشی از ائمه اطهار علیهم السلام کشیده بود که با دیدنشون دهنت باز میموند اما به هرکسی نشون نمیداد...

کسی که صاحب گالری کوچکی بود که توی اون تصویر از چهره ی اشخاص متفاوتی می کشه...

شاعر،ادیب و...

کسی که من از بچگی ام زیاد دیدمش و اون حتی منو یادش بود اما من همیـــــــــــــــــــــــــشه از سیبیلاش میترسیدم=))

نمیدونم شاید بعضیاتون اسمشو شنیده باشید...تو اینترنت سرچ کنید هست اسمش...

اسمش:فرید ریاحی هست...

حرفای بسیار زیبایی میزد...

موقعی که من در به در دنبال نت میگشتم و اون کمکم کرد و اینجوری خانواده ام باهاش آشنا شد=)

اول با من آشنا شد=)

شب هم بعد از تمام حرفای نابش که هرگز از کسی نخواهم شنید،توی خواب من اومد و من تو خواب دیدمش که یه جمله ای بهم گفت که بسیار بر مذاقمان خوش امد=)

گفت تو خوابم:

آدم نباید همه ی مزه ها رو بچشه...

این جمله ی لذت بخشی برای من بود...

این سفر،یکی از قشنگ ترین بخش هاش همین قسمت آشنایی بود...

و زیباترین قسمتش قسمتی بود که نمیتونم بگم=))

و بدترین قسمتش قسمتی بود که باعث شده الان من کمر دردم اود کنه..!!!

خب دیگه بقیه اش برای فردا...جاده خیلی شلوغه...مواظب باشید=)

۱۸ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۴ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عید مبارک...

عید سعید فطر پیشاپیش بر همگی مبارک

۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۵ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

وا میکنه این گره ها رو،چادر حضرت زهرا!

" بسم ربِّ الإمام المنصور"

باهم به کوه رفته بودند.خودش بود و دوستش آرمیتا!

در حین کوهنوردی،ارمیتا رو به او کرد و گفت:

-سختت نیست؟

+سخت؟برای چی؟چرا؟

-با چادری میگم...خیلی سخته...آخه آدم عاقل!با چادر که نمیان کوه نوردی!

لبخندی میزند و نگاه معنا داری به ارمیتا می اندازد!و پاسخی نمیدهد جز سکوت معنا دار!

-چرا جواب نمیدی؟خب راست میگم دیگه...یه چادر سیاه انداختی رو سرت که باهاش نه میتونی سوار دوچرخه شی نه بری پیست کارتینگ و نه سوار اسب بشی و...تازه اینهمه ادم هم مسخره ات میکنن...اون سری اومدی عکس بگیری با فامیلت،اون خانومه به دوستش گفت بیا بریم اونور عکس بگیریم پیش کلاغ سیاها عکس نگیریم...

+بی شخصیت بود!دلیل نمیشه به دلیل بی شخصیتی اون من اعتقادمو بذارم کنار!

-اعتقاد؟آخه مگه یه چادر چی داره که میگی اعتقاد؟یه پارچه است دیگه...مثل بقیه ی پارچه ها...

+یه پارچه؟!

-آره...مگه غیر اینه؟تو با مانتو هم میتونی حجابتو حفظ کنی...دلیل به اینهمه ریاضت نیست...

+ریاضت؟این عشقه...عشق...نمیدونم میتونی متوجه شی یا نه...اما برای من این چادر مشکی،یه تیکه پارچه نیست...چیزیه که باهاش یاد چیزایی از گذشته می افتم...این ، میراث منه...میراثی که از مادرم بهم رسیده...

انقدر ارزش داره که هیــــــــــــچ وقتی هیچ وقتِ هیچ وقت نذارمش کنار...حتی اگر شده مردم افاضات اضافی کنن...

-چرت میگی!

+ینی چی؟!

-ینی اینکه بی خودی داری خودتو واسه یه تیکه پارچه تلف میکنی...این یه تیکه پارچه نیمتونه کاری کنه...

+مثلا چیکار؟

-مثلا اینکه ...اهان!مثلا اینکه اگر رفتی جهنم،با اینکه اینهمه چادر سر کردی،ولی بازم این چادر نجاتت نمیده...

و لبخند رضایت بخشی می زند

در همین لحظه پایش به سنگی گیر کرده  و درحال سقوط از دره بود که با دستش چادر او را گرفت!

فریاد میزد:کمـــــــــــــک!

در هوا معلق مانده بود...دستش به چادر بود...

دستش را دراز کرد و دست ارمیتا را گرفت و او را بالا کشید...

آرمیتا خود را روی خاک ها انداخت و گریه میکرد...

آرام به او نزدیک شد و گفت:شاید این چادر نتونه کاری کنه،اما آدمو از بعضی از دره های هولناک سقوط نجات میده...باور کن!

آرمیتا هم چنان گریه میکرد و زیر لب میگفت:یا زهرا...!

۱۵ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۹ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

من و مدرسه...

من هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت برعکس خیلی از بچه هامون اهل خوردن سر کلاس نبودم...همیشه هم با اینکه میز آخر رو دوست داشتم اما میز دوم یا سوم و در مواقعی اول میشستم...این اواخر میز اول میشستم...

هیچ وقت آدامس نمیجویدم سرکلاس مگر در مواقع خاص و با اینکه خیلی تابلو آدامس میخوردم هیچ احد و ناسی نمیفهمید...

هیچ وقت سر کلاس چیزی نمیخوردم باز هم مگر در مواقع خاصی که از گرسنگی درحال جان کندن بودم و یا قندم می افتاد!

یه بار سر کلاس ادبیات درحالی که کنفرانس بود قشنگ کیک رو باز کردم و مشغول به خوردن شدم که یه دفعه تا اومدم تیکه بعدی رو بندازم بالا معلممو دیدم که داره منو که دهنم دو متر بازه نگاه میکنه!

با ایما و اشاره گفتم الان میذارمش تو جامیز که با ایما و اشاره گفت:مشکلی نداره بخور=))

خلاصه اینکه منم پررو بازی درآوردم و به پشت سری هام و بقیه کلاسم تعارف زدم=))

ردیف های انور هی آروم میپرسیدن بروبچ چیزی ندارین بخوریم؟منم هرچی تو کیفم بود درآوردم دادم=))

گفتم بخورید...گلستانه چیزی نمیگه=))

بچه های انسانی باهامون اون روز ادغام بودن...خیلی کیف داد...

یا اینکه وسط کلاس از معلم زبان فارسی اجازه گرفتم برم حیاط...رفتم و یه دل سیر پرتقال خوردم وسط درس دادن=))

دقیقا فردای روزی بود که از تاب پرت شدم...رنگ به رخسار نداشتم...داشتم تلف میشدم!

یه بار سال اول مامانم صبح پشمک داد ببرم مدرسه زنگ تفریح بخوریم...

منم نامردی نکردم سر زنگ ادبیات سر درس دادن معلم پشمکو باز کردم کل کلاس ریخت سر ما=))

پشمکش خیلی زیاد بود...بچه ها او صورت هم پشمک میریختن...به هوا پشمک پرتاب میکردن و...درآخر معلم عزیزم که میدونم اینو میخونه و همین دیشب اعتراف کردم بهش جیغ زد و رفت بیرون...=))

خانم واقعا شرمنده روتونم=))

ولی تا حالا کسی منو موقع آدامس جویدن ندیده...در مواقعی که هوا پس بوده،در دوران راهنمایی آدامسو قورت دادم=))

سر زنگ ناهار که واقعا کسی حق نداشت به غذای من نزدیک بشه=))

چون باهاش برخورد میکردم=))

سرکلاس پاستیل میخوردیم...درنا برگرو...

تو گروه 5 نفره ما که کلا یه ردیف کلاس مال ما بود :مبینا/زهرا/ریحانه/من/زینب

رسم گذاشته بودیم هرکی نمره اش تو هر درسی بالاتر میشه باید شیزکاکائو بده=))

یه بار گروهمون سر کلاس جغرافی جریمه شد و برای کل کلاس بستنی خرید=))

دوم ریاضی یه چیز دیگه بود...اینو همه ی مدرسه میدونستن...

از لج کردن با معلم ریاضی بگیر 1/5 ساعت از کلاس جیک در نیومد و آخر معلم ریاضیمون اشکش در اومد=))

تا تولد گرفتن برای معلم ریاضی گل مون که دنیا رو بهش میدیم و دو زنگ ریاضی رو تعطیل کردیم رفتیم باغ بالا=))

هعی روزگار...سوم ریاضی اگه اینجوری باشه عشقه...عشق...

هم از نظر بار علمی بچه هامون عالین هم اینکه پایه ی همه چیزن...شبکه کردن کلاس به هم که موجبات مبهوت موندن کل کلاسو فراهم کرد...تجربی ها (به جز فاطمه و رها و...)معمولا اهل کنسل کردن امتحان بودن هی...اما ما شده بود هر زنگ امتحان بدیم اما کنسل نمیکردیم...خوب هم میدادیم...به جز فیزیک که برامون گرون تموم شد!

وااااااااااااااااای جریمه نوشتن کل کلاس از روی جزوه مثلثات و تمام تمرینات در کمتر از یک هفته زجر بود...زجر...من دستام درد گرفت!

خلاصه اینکه جناب حافظ میفرماید:

سالها دفتر ما در گرو "صهبا" بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود

بقیه شو حفظ نیستم=))

خدایا سوم ریاضی رو بهتر از دوم ریاضی گردان...الهی آمین...

+27 مرداد سوم ریاضی شروع میشه...میریم که داشته باشیم=))

۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عمق توجه به فتوای مفتی وهابی!

۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۳۷ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

اعتماد به نفس!

آیا میدانید که چه کسی میتونه به من اعتماد به نفس بده؟؟(یه کسی که به مذهبیات ربطی نداره!)

برید پایین تا ببینیدش...

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


شاید باورتون نشه اما من با دیدن کارتون مکویین واقعا اعتماد به نفس فوق العاده ای میگیرم...مخصوصا بخش مسابقه اش...

بهتون گفته باشم...این قسمت غیر مذهبی زندگیمه!


۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۴۲ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شاه و گدا!

من آمده ام  گدای این در گردم

مشمول عطا و لطف داور گردم

با دست تهی آمده ام عیبی نیست

عیب است که با دست تهی برگردم

 

۱۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

تولدت مبارک!

مادرم!

تولدت مبارک!@}----

۱۲ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۳۳ ۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

بیت المال!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۸
+مرا لطف تو می باید...

برقا رفت...

پیارسال تو مدرسه داشتیم باهم دعای عهد رو زمزمه میکردیم صبح!

وسط دعا با خودم گفتم:چرا هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت برق مدرسه نمیره؟؟

زد و زنگ پژوهش همون روز برق مدرسه برای اولین بار رفت...

من نباید حرف بزنم...نه؟؟=))

۱۲ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۰ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

از امکانات درست استفاده کنیم!

نمی تونم از علاقه ام نسبت به این تصویر چیزی بگم!!!
فـــــــــــــــوق العاده این تصویر رو دوست دارم...فوق العاده!



۱۰ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۰۶ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

قوه اطاعت!

"بسم ربِّ الإمام المنصور"

از موثّقین حکایت شده که زمانی مقدّسین بسیاری در نجف اشرف جمع شدند و گفتند:چه زمانی خواهد بود که مردمان بهتر از ما باشند پس اگر این حدیث راست بود که اگر سیصد و سیزده تن از مومنین به هم رسند،صاحب الزّمان علیه السلام و افضل الصلوة ظهور می کند،می بایست در این زمان ظهور کند زیرا در نجف اشرف زیاده از سیصد و سیزده تن هستند.پس از تفکّر بسیار بنا را بر این گذاشتند که از میان این همه مومنین یک نفر را که از همه زاهد تر و مسلّم در نزد جمیع انها باشد انتخاب نموده بیرون بفرستند.پس همه ی مومنین جمع شدند و یک نفر را که از همه افضل تر بود انتخاب نمودند و او را روانه وادیّ السلام در نجف اشرف کردند تا استکشاف این سرّ بنماید.

آن شخص بیرون رفت و بعد از مدّتی به سوی رفقای خود برگشت گفت:اندکی که از نجف بیرون شدم سواد شهری به نظرم امد.پیش رفتم تا داخل آن شهر شدم.از کسی سوال کردم که این شهر چه نام دارد؟

گفت:این شهر صاحب الزّمان است.خانه ی ان حضرت را از او سوال کردم و با شعف تمام خود را به در خانه ی آن حضرت رسانیده ، و دقُّ الباب نمودم.کسی از ملازمان حضرتش بیرون امد .گفتم:میخواهم خدمت ان حضرت شرفیاب شوم.پس آن مرد رفت و پس از اندکی برگشت و گفت:امام فرمودند که دختر باکره ی فلان شخص را که نامش فوق تمام بزرگان این شهر است به عقد تو دراورده ام؛پس تو امشب برو در خانه ی ان شخص توقبف نما و فردا به نزد ما بیا.من خانه ی ان شخص را پیدا نموده،به منزل او رفتم و پیغام ان حضرت را به او رسانیدم.او قبول نموده بنای زفاف را برای من گذاشتند و چون شب عروسی شد ، عروس را به حجله گاه درآوردند ولی همین که خواستم به او دستی برسانم،ناگاه اواز جنگ و حرب به گوشم رسید.پرسیدم:چه خبر است؟

گفتند :حضرت صاحب الزّمان خروج می کند.پس من با خود گفتم ایشان بروند من نیز به دنیال ایشان خواهم رفت. در همین فکر و خیال بودم که قاصد ان حضرت رسید که بسم الله ما خروج کردیم با ما بیا تا به جهاد اعدا برویم.

من گفتم:عرض مرا به آن حضرت برسانید و بگویید که ایشان تشریف ببرند من نیز از عقب ایشان خواهم آمد.قاصد رفت و به زودی برگشت و گفت:حضرت می فرمایند فوراً باید بیاید.من گفتم:اگر چنین فرمود من الحان نخواهم آمد.

چون این حرف را زدم ، ناگاه خود را در همان صحرای نجف اشرف دیدم که نه شبی بود و نه شهری و نه عروسی و نه اطاقی و پس دانستم که عالم کشف بوده نه شهود و فهمیدم که مارا قوّه اطاعت آن حضرت نیست.[1]

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن:این داستان منو یاد مضامین کلی کتاب "کمی دیرتر" سید مهدی شجاعی انداخت...

و البته باید گفت که "ما را قوه اطاعت از آن حضرت نیست" جمله ی اون آقا بوده تا جوری عذر خودش رو موجه کنه...!

منظور اینه که ما قوه رو داریم،باید به دل بخوایم و به زبان بگیم و با دست انجام بدیم...

نذاریم چیزی جلوی دست و پای ما رو بگیره...چون ایشون امام معصوم هستن و باید از ایشون اطاعت کنیم...نیاید بگید الان تو داری این حرفو میزنی خودت میتونی یا نه!

باید تمرین بشه...بــــــــــــــاید...باید خودمونو آماده بکنیم تا مواهب زودگذر دنیا جلو دست و پامونو نگیره...ادعا نمیکنم و میگم باید اینجوری باشه...

خدا میدونه که چی میخوام بگم...این عمل فقط با تلاش قابل اجراست...

من هم در زمره شما و حتی پایین تر...همه باید تلاش کنیم...نه اینکه بشینیم و بگیم:ما قوه اطاعت نداریم!

خدا کاری رو که در حد توان بنده شه ازش میخواد...نه بیشتر و نه کمتر...یه خورده به خودمون بیایم...

والسلام

علی مع الحق و الحق مع علی...یا علی!



[1]  قرینة الجواهر ص 564/کشکول بهتاش ص 208

۱۰ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۴۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...