یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

۲۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

تاعلی هست، چه غمی؟! یاعلی

همه ی زندگی آدم به تلاشی که میکنه بستگی داره...

اگه اوضاع بر وفق مراد نیست و اگر کسی دائم این موضوع رو یادآوری میکنه، یعنی اینکه وقتشه از جا بلند شی و یه یاعلی بگی و شروع کنی به تغییر دادن اوضاع...

.

همیشه حس کردم که پدرم آقا امیرالمومنین علیه السلام و افضل الصلوة هستن...

.

تمام زندگی دختر ، پدرشه...

و اون پدر ، دخترش رو ساپورت میکنه...

.

نذار هیچی و هیچکس ناراحتت کنه...

.

اینو بدون که قدرت درونی میتونه شجاعت آدم رو نمایان کنه و این شجاعت میتونه اوضاع رو تغییر بده...

.

پس چرا نشستی؟! 

یه یاعلی بگو و دستای خسته ات رو بده به دستان نصرت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و بلند شو...

.

😉

بدون که خدا هواتو داره...

۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

خود انگیزشی😎

نگران نباش😉

همه چی درست میشه🙏

.

😉

.


۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۱۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

ته داستان هرچی باشه...

 خدای خوبم سلام

.

نذار هیچکس ناراحت بشه

.

🙏

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

ذهن پریشان من!

نمیدونم چرا انقدررررررر فکرم مشغوله...

حتی خودمم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم...

فقط اینو میدونم که برای چهارشنبه ، گزارش کار آزمایشگاه رو تایپ نکردیم و لپ تاپ من داغووووون شده و من یه سیستمی دسترسی ندارم و یکشنبه هفته دیگه امتحان موازنه دارم که شش نمره مستفیم پایان ترمه و مشق این هفته و هفته قبل موازنه رو ننوشتم که تحویل بدم و هیچی درس نخوندم و دوشنبه جبرانی کلاس زبان دارم و از الآن عزای اتو کردن لباسامو گرفتم و ... هزاران هزاران مشکل دیگه...

تازه غم اینکه خواهرم هنوز پروژه اش رو تحویل نداده و خیلییییییی مضطربه و از چند جا تحت فشاره و ناراحته هم به مشغولیاتم اضافه شده...

.

و من فقط میتونم براش دعا و آرزوی موفقیت کنم...

.

واااای خدا سرم داره از این همه حجم فکر منفجر میشه...

امروز سر کلاس زبان اصلا حواسم به هیچی نبود...سر کلاس هم فقط من بودم و فاطیما و تیچر...

انقدر فکرم مشغول بود که سوالی رو که تیچر میپرسید نمیفهمیدم!!!! 

فقط برگشت خندید و گفت:

Hadiseh isn't in this world😅

.راستم میگفت...

یه نفس عمییییق میکشم...

همه چی درست میشه...

.

امیرحسین سفارش داده بود اومدنی از کلاس زبان براش بازی فوتبال پلی استیشن هم بخریم...

از سر تنبلی نخریدم براش...

اومدم خونه ، بچه با ذوق وایساده بود دم در و بالا و پایین میپرید😢😔

.

منم روم نشد توی چشماش نگاه کنم...گفتم ببخشید فردا برات میخرم...ولی دیدم یک آن قلب خودمم شکست...

.

رفتم سراغش دیدم قایم شده و داره یواشکی گریه میکنه😢😔😭😭😭😭

.

دلم تاب نیاورد...سریع چادرمو سر کردم و دویدم و رفتم براش بازی پلی استیشنشو خریدم و وقتی اومدم خونه انقدرررررر خوشحال بود که حد نداشت...

قلبم آروم شد... اومدم چند باااررر بوسم کرد و تشکر کرد😍☺ 

قربونش بشم من...

الآنم داره بازی میکنه...

بچه بنده خدا درساش خیلی سخت شده...

حتی جمعه هم کلاس ریاضی داشتن...هر روز هم تا دو و نیم مدرسه است...هر روز هم امتحان داره😔😢

.

بمیرم براش...

😔😭

.

همه چی خوووبه آره..مگه جز اینه؟!!!!😉

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شناخت خود

پست قبل صرفا جهت خنده و اوقات فراغت بود...

.

اما جدی اش اینه که ما واقعا چقدر خودمونو میشناسیم؟!

چقدر سعی کردیم که خودمونو بشناسیم؟!

.

آیا اون شناخت نسبی که از خودمون داریم ، شناخت درستیه؟!

.

حالا که به این سوالات جواب دادیم، از کی قراره شروع کنیم که خودمونو بشناسیم؟!

.

شناخت خود، زمانی میسر میشه که ببینیم در موقعیت و شرایط مختلف ، چه واکنشی از خودمون نشون میدیم؟!

.

الحمدلله علی کل حال...

.

پ.ن: لوس نباشیم...لوس بودن، شایسته یک انسان نیست😉

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۵۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

👏

پست قبلم قشنگ بود☺

۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۱:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

من نه منم...نه من منم!😐

در این روزها ، بیش از پیش به اهمیت"مبحث خود شناسی "  پی برده ام و قصد پیاده سازی این مهم را اگر خداوند بخواهد دارم...

.

احساسم از "خود "، یک احساس پیچیده و ناشناخته است و خود را اقیانوسی بیکران با پیچیدگی های خاص خودم می دانم...

.

جرقه ی اینکه به این موضوع پی ببرم که خودم را نمی شناسم ، برای اولین بار زمانی خورد که در کاشان، در فصل زمستان، لبو فروشی را از دور مشاهده کردیم...

.

من: وااای بابا😍 باقالی هم میفروشه... من باقالی میخوااام☺👏

.

و پدر جان با سرعت زیاد به سمت لبو فروش و باقالی فروش رفتند و با دو ظرف که محتوی شان لبو و باقالی بود ، درحالی که برف می بارید وارد ماشین شدند...

.

تا آن شب من با شناختی که از خودم سراغ داشتم، از لبو به شدتتتتتتتتتت متنفر بودم و این موجود حال مرا بهم میزد...

.

تا اینکه من مشغول خوردن باقالی های داغ در سرمای سوزناک زمستان شدم و خواهرم مشغول خوردنِ خوردنیِ مورد علاقه اش...

.

از آنجایی که نحوه ی غذا خوردن خواهر گرامی مان به نحوی است که اگر مشغول به خوردن سوسک هم باشد من هوس می کنم، تاب نیاوردم و باقالی را کنار گذاشته و مشغول خوردن لبو شدم😐

.

با گاز اول ، چشمانم گرد شد و نزدیک بود اشکم سرازیر شود از بس که خوشمزه بود و اولین بار بود که من طعم این موجود به خصوص را می چشیدم...

.

بحث سر خود شناسی بود...

.

من فکر می کردم که خودم را میشناسم اما ماجرای لبو، خلاف این را به من ثابت کرد...

.

حال کوله ام را بر پشتم انداخته و با چوب دستی ام وارد معدن روحیاتم شده ام تا کمی از خودم را کشف کنم...

.

گاهی یک لبو چقدر می تواند موثر باشد...

.

باشد که بیندیشیم

۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

ترس

ترس

😰😭



۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...