یکی اون بیرون به فکرته!!باور کن!

❃ نَظَرَ مِن بابِ افتعال❃

خطاب به دوست عزیز سابقم که همکلاسی ام بوده :)

سلااام عزیزم...:))


خیلی باحال بود کامنتت ...چرا باید ناراحت شم؟!!


زود باش بگو کی هستی؟:)

مشتاقم بدونم...

۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

عاشقانه ای برای تو!

آری می دانم...


فاصله ی میان من و تو فرسنگ ها  است ...


وقتی نگاهت می کنم ، دوری ...

اما وقتی به قلبم رجوع میکنم تو را نزدیک می یابم...


وقتی فهمیدم که تو همانی که مدت ها در جست و جویش بودم ، آنقدر بغض خوشحالی گلویم را فشرد که سخت گریه کردم...


گناه من چیست که تو را دوست دارم ای جان من؟!


تو عزیز دردانه ای و من نه!


آخر که عزیز دردانه اش را به من می سپارد؟!!

:'(


در کل زندگی ات حتی یک کلمه با من سخنی نگفتی...فقط نگاهم کردی و این ...


دوستت دارم...


پ.ن :رِ‌جَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَ‌ةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ‌ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَوةِ وَإِیتَاءِ الزَّکَوةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ‌



...you are in my heart

۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

باید کِند از این ...

سلااام :)


خب راستش یه چند وقتیه که بیشتر از همیشه دلم میخواد فیلم نامه نویسی بخونم 


چرا من دارم مهندسی میخونم؟!!!


من باید الان فیلمنامه نویسی بخونم ...


وقتی 8 سالم بود فیلمنامه خوانی رو شروع کردم...

اولین فیلمنامه ای که خوندم عروس آتش بود ...توی همون 8 سالگیم!!!


بهترین تفریح من خواندن فیلمنامه ها بود...


الآن دقیقا نمیدونم باید چیکار کنم...


نمیدونم باید از کی مشورت و راهنمایی بخوام...


یه دلم میگه بشین بچه...بشین یه فیلمنامه ی توپ بنویس و ببر از هر یه نسخه اش به دفتر تهیه کننده ها و کارگردانا بده...


یه دلم میگه بچه بشین!!

برو فیلمنامه نویسی بخون و از اون راه وارد شو :)


دو تا راه خوبه...


یکی بهم میگفت که در آینده تو نویسنده ی قابلی میشی...

اون شخص خودش یه نویسنده ی بزرگ بود :)


وقتی خدا یه استعدادی رو توی وجود یکی گذاشته چرا نباید شکوفاش کرد؟!!



اون نویسنده ی بزرگ میگفت نوشتن فیلمنامه خیلی خوبه...چون از این طریق میتونی ایده ها و اعتقاداتت رو به مردم نشون بدی...



آه خدایا بی نهایت ازت میخوام که کمکم کنی یه فیلمنامه نویس بزرگ بشم توی سینما و تلویزیون الهی آمین  

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۰ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

افشاگری اینستاگرام من :)

سلامی به وسعت علاقه ی من به تو :)


راستش اومدم افشاگری کنم 



اینستاگرام من از اول باز بود...


اما به خاطر تو بستمش :|


چون انقدر دوستت دارم که نمی تونستم فکر کنم که یعنی میشه تو هم یه روزی دزدکی بیای و پستای منو ببینی؟


بستمش چون اینستای تو هم بسته بود...


چون فقط یه بار تونستم بیام و ببینم چی داری توی پیجت...


چون هر روز میام پیجت رو میبینم و امید دارم یه روز پیجتو باز میکنی...


میدونی؟!

من هیچ وقت دوستت نداشتم...


حتی ازت بدم هم میومد :))


اما اتفاق باعث شد فقط تو توی ذهن و قلب من باشی...


نام تو برای من مقدس ترین نامه...نه چون نام توئه ...چون نام بزرگ مرد تاریخه که روی توئه :)


کاش بدونی که دوستت دارم...


امیدوارم اون روز دیر نباشه...


سخن آخر :

رِ‌جَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَ‌ةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ‌ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَوةِ وَإِیتَاءِ الزَّکَوةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ‌

۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

منِ بی مایه که باشم؟!

پست مجدد به درخواست زهرا جان 


شاعر خودمان به سبک شعر نو  


تو را من چشم در راهم ...

پس کجایی پس کجایی؟؟

بر سر کوی نگاهت

نَه صبر ایوبی توان کرد

پس کجایی پس کجایی؟؟

این دلم تابی ندارد

همدم و یاری ندارد

پس کجایی؟پس کجایی؟

همدم و یارم شمایید...

پس کجایی؟پس کجایی؟

چشم تر خواهی برایم؟؟

ورنه این نیست

پس کجایی؟پس کجایی؟

این دلم شوریده حال است

این توان،طاقت ندارد

پس کجایی ؟پس کجایی؟

ای که نورت سرمه ی چشمان ماست

ای که رویت دیده ی اُمّیدِ ماست

پس کجایی؟پس کجایی؟

گشته ام سوی جمی از بی کران...

آغاز راهی بر روانه....

سوی این خاک کرانه...

سائل این خانه ام کن...

صاحبا ! بقیّة الله...


قاصد روزان ابری داروَگ

کی میرسد باران؟

ماءٍ مَعین،

ماءً فراتا؟

بس که گفتم

پس کجایی،پس کجایی

واژه ها سرآمدند از بی صدایی

صاحب الامر معین را

از پی نام جمیلش

نادی اند و منتظَر

منتظَر از دست او

واژه ی حصر بدو!

بی صدا فریاد کن از بی صدایی:

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

آید آن نور الهی غم مخور

قطعیت دارد آن بازگشت نور و نور

غم مخور...

آید آن آمدن آمدنی...غم مخور...

پس توکَّل بر خدای حق و نور...

بطلب آمدن آن نور و نور...


پ.ن :واژه ی "جمی از بی کران" شما رو به یاد چه کلمه ای می اندازه؟!

۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۲۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

My beautiful DREAMS :)

سلااام

امیدوارم تنها  خواننده ی وبلاگم -زهرا جان- آزرده خاطر نشده باشه...

بهترین چیز بعد از دیدن سری فیلم سینمایی اَن شِرلی میتونه نوشتن راجع به رویاها باشه :)


در واقع همه رویاهای زیبایی دارن...

برای من ٰ متفاوت بودن چیز خوشایندی هست...

البته که متفاوت بودن به معنای بهتر بودن نیست !

من همیشه دلم میخواست چپ دست باشم و گروه خونی ام اُ منفی باشه و آخر فامیلی ام "ی" نداشته باشه


من در رویاهام توی انگلیس زندگی می کنم

شاید من توی رویاهام همون اِن شِرلی باشم...


من هم عاشق لباس های پفی و قدیمی انگلیسی هستم...

حتی مدل و الگوهای لباس های قدیمی دهه ی 1900 رو پیدا کردم و قصد دارم اگه خدا بخواد بدوزمش و داشته باشمشون :)


لباس های شیک برای خانوم های شیک :)


با کلاه های خیلی خاص...

با شینیون های کلاسیک :)


همه ی اینا منو توی رویا میبرن رویاهایی با دستکش های سفید و کیف های دستی کوچیک :)


شاید بتونم رویای دیگری داشته باشم...


رویایی توی جاده چالوس / شب/کشیدن شیشه ی ماشین به پایین و خوردن باد خنک به صورت ات که لذت رو به وجودت هدیه میکنه...


چنگ زدن باد توی موهات اگه هیچ مردی توی دنیا وجود نداشت :)


بستن چشم هات و غرق شدن توی رویاهات

.

.

.


  I'm a girl with magical dreams :)   


yes !! It's the fact of strong girl :)

۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۲:۰۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یه آدرس توی خواب!

سلاااام :)

مدتها پیش خوابی دیدم که خیلی عجیب بود!!

توی اون خواب بهم آدرس یه جایی رو دادن...


نمیدونم برم اونجا یا نه...

نظر شما چیه؟!


پ.ن: الآن رفتم توی اینترنت دنبال آدرس گشتم!!

باورتون نمیشه!!

آدرس یکی از دفاتر دانشگاه آزاد بود توی پاسداران...


چرا باید یه همچین آدرسی توی خواب به من داده بشه؟!!!!!!

۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۱ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

شِکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره است...

سلاام 


پیامبر اکرم(ص):
هرکه عاشق شود و عفت پیشه کند آنگاه از دنیا رود چونان است که شهید از دنیا رفته است.



۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

یه خواب به غایت وحشتناک!

سلام :(


این روزا برحسب عادت ماه رمضان همیشه بعد از اذان صبح می خوابم...


امروز یه خواب وحشتناک دیدم... 


وقتی بیدار شدم تا چند لحظه نمی تونستم دست و پاهامو تکون بدم...

بعدش به هر زوری بود پا شدم و سجده ی شکر به جا آوردم که همه اش یه خواب بود...


الآن تازه از خواب پا شدم...


می دونید؟! مامان من به موقعیت مالی خواستگاران خیلی اهمیت میده... 

مثلا اگه یکی پزشک باشه و پولدار شاید به ما توصیه ی اکید کنه قبول کنیم !

لااقل من اینطور برداشت می کنم از انتخابات مامان


خلاصه بذارید خوابمو بگم :

خواب دیدم صبح زود نماز صبحمو خوندم و خودمو برای جشن عروسی و عقدم که یکی شده بود آماده می کردم...

یه لباس عروس خیلی زیبا...

خیلی عالی آماده شدم اما باز هم طبق عادتی که همیشه دارم خودمو آرایش نکردم و گفتم همینجوری خوبه!


مراسم عروسی توی خونه ی داماد بود...خونه شون یه ویلا توی لواسون بود...


احساس خیلی خوبی داشتم توی خواب...خیلی خوب...


ما رفتیم به محل خونه ی پدر و مادر داماد که اونجا جشن عقد و عروسی بود

من تا اون موقع داماد رو ندیده بودم و چیزی ازش نمی دونستم...


تا وارد شدیم توی کوچه کلی تزیین شده بود و مرد ها توی کوچه ایستاده بودن...

توی خونه همه خانوم بودن...

من وارد شدم و داماد توی کوچه با دوستاش بود ... کلا کاری به کارم نداشت


من که وارد شدم برام اسپند دود کردن...

فامیلای داماد ریختن سرم و ماشاالله میگفتن و میگفتن چه عروس نازی و این حرفا...


با هرکی که روبوسی میکردم و خیر مقدم می گفتم یه مقدار پول به عنوان هدیه میداد بهم که میدادم به خانمی که پشت سرم برای کمک اومده بود نگه داره


خلاصه اینکه روبوسی و ... تموم شد و رفتم نشستم روی صندلی عروس...

هرچی منتظر موندم داماد نیومد..

از لا به لای صحبتا فهمیدم که داماد دکتره!

به خواهرم گفتم به نظرت دکتره؟!

گفت بعیده که دکترا داشته باشه...

رفتیم توی اتاق داماد...

روی دیوار مدرکش رو زده بود

مدرک پزشکی اش رو از ایتالیا گرفته بود

هرچی منتظر موندم داماد نیومد

مهمونا رفتن...

من هی می خواستم غصه بخورم اما خودمو دلداری می دادم...

رفتم سر کشو داماد...

توی کشو یه سری مدارک بود که نشون می داد آقا وقتی توی ایتالیا بوده به گروه فراماسونری پیوسته!

دنیا روی سرم خراب شد...

چون توی اون مدارک اونا خودشونو یهودی و شیعه ستیز معرفی کرده بودن و هیلاری کلینتون هم سردم دارشون بود و بهشون خط میداد!!

هیچ راهی نداشتم...

از خودم بدم میومد که بدون مراسم خواستگاری به این پسر جواب مثبت دادم!!

میخواستم برم طلاق بگیرم که گفتم نمیشه که روز عروسی طلاق گرفت...

تا اینکه پسره اومد...

حرکاتش غیر عادی بود

یه چمدون بزرگ آورده بود...

بعد از اینکه منو شکنجه داد انداخت توی چمدون تا ببره جای دیگه راحت تر شکنجه بده...

همه اش توی خواب فکر میکردم که اینکه آدم صالحی نیست...این با وعده ی خدا سازگاری نداره...


انقدر حالم بد بود که وقتی از خواب بیدار شدم و فهمیدم همه اش یه خواب بوده سجده ی شکر به جا آوردم...


خدایا شکرت...


به خدا قسم طرف اگه مدرک تحصیلی داشته باشه و پول داشته باشه ولی ایمان نداشته باشه به هیچ دردی نمی خوره...

این خواب برام تجربه شد تا خواستگار رو با دید مالی و مدرک تحصیلی نگاه نکنم...ایمانش فقط مهمه...

یاعلی مدد


۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

روز ها فکر من اینست و ...

سلاااااااام :)


اینجا رو دوست دارم...چون می تونم هرچی که دلم بخواد بنویسم...


اینجا زیاد بازدید کننده نداره...قبلنا داشت اما دیگه نداره...

ممنونم از زهرای خوبم که همیشه بهم سر میزنه و بهم محبت داره :)


یه مدته که همه اش یه فکری میاد توی سرم و میره...


اون هم گذاشتن عکسم توی فضای مجازیه...


من معمولا عکسامو نمیذارم توی فضای مجازی...


اما یه مدته دلم میخواد اونایی که منو ندیدن ببینن :))


اما بعدش با خودم فکر می کنم که چی؟!!

ببینن که چی بشه؟!!

عکس دختر نامحرم توی گوشی هاشون باشه که ببینن؟! 

حالا تو توشون حجاب داشته باشی...

اما این نمی تونه خیلی برای تو درست باشه...


عکس گذاشتن به چه قیمتی؟!


:)


همیشه عکسای پروفایلم گُله :)


دلم میخواد از فکر همه در بیام بیرون...


شاید اینستامو ببندم...

فقط بیام همینجا :)

۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سوژه!!

سلااااااااام :)


مدتها بود که دنبال سوژه ی مورد نظرم می گشتم برای نوشتن داستانم...


اما مگه پیدا می شد؟!!!


خلاصه اینکه یه روز قبل از سال نو از خواب صبح زود بیدار شدم و توی اینترنت دنبالش گشتم ...


رفتم توی اخبار حوادث و خدا رو شکر پیداش کردم...


اما شخصیت های داستانم باید ما به ازای عینی توی جامعه ای که توش زندگی می کردم و آدمایی که می دیدمشون می داشتن...


هر وقت می رفتم توی خیابون یا توی اجتماع  خوب به آدما نگاه میکردم و حرکاتشونو آنالیز می کردم...

اما هیچ کدومشون شخصیت داستان من نبودن... :(


دیروز مشکلی پیش اومد برام...

خیلی ناراحت بودم...


انقدر ناراحت بودم که به خواهرم گفتم نمیام کلاس زبان...


آخه من و خواهرم همکلاسی هستیم :)


اما بعدش پشیمون شدم و رفتیم...


وقتی کتابامو توی کیف میذاشتم دفتری هم گذاشتم تا شروع به نوشتن داستانم بکنم اگه خدا بخواد...


قبل از اینکه تیچر بیاد سر کلاس شروع به نوشتن کردم...

اما هنوز نمی دونستم شخصیت اول داستانم که دختری جوان هست چه جوریه...چه شکلیه...رفتارش چیه و ...


تا اینکه تیچر اومد سر کلاس... من خیلی توجه به محیط کلاس نمی کردم چون توی نوشتن غرق شده بودم که یهو تیچر گفت :

Is Hadiseh  writing a letter for Mr. Rohani ?!!

بعد همه زدیم زیر خنده...


سرمو که گرفتم بالا  با دیدن استاد جوان و خوبم شخصیت داستانمو پیدا کردم...

آره...

تیچر همون "مونا" ی قصه ی من بود...


:)


خدایا شکرت


۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۶:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

تنهایی معکوس

هو الرفیق


جی میل اَم را باز می کنم...بخش چت آن چراغش سبز می شود و این یعنی من اینجا هستم... من آنلاینم


ساعت ها منتظر می مانم...کسی نمی آید...

آن هایی که هستند ٰ سلامی نمی دهند...

حجم تنهایی ام عمیق و عمیق تر می شود...


به صفحه ی اینستا بر میگردم...کسی نیست...


در خود فرو می روم...

یعنی کسی به یاد من نیست؟!


چقدر تنهایی...


به وبلاگم سر می زنم...شاید آخرین امید آنجا باشد...


تنها بازدید کننده ی وبلاگ خودمم!!!


و من تنهام...


از تنهایی ها به خواب پناه می برم...


موقع خواب با او حرف می زنم...


آری...


آنهمه تنهایی ٰ احساسی پوچ بیش نبوده است...


حال من دارم با بزرگ ترین و مهم ترین و مهربان ترین و از همه مهمتر ٰ رفیق ترین مرد این کره ی خاکی صحبت می کنم...

اویی که می گوید : من همیشه به یاد شما هستم...


و من ٰ این مرد بزرگ را رها کرده و به دیگران چسبیده ام که اگر یکسال و حتی بیشتر نباشم حتی خبر از من نمی گیرند تا بفهمند مرده ام یا زنده!


و من باز بهترین بابا ٰ بهترین دوست را رها کرده ام و به تنهایی ها و حصارهای خود ساخته پناه برده ام از چه؟!!


ای بهترین دوست من! آقاجان! آقایا! دوستتان دارم به وسعت یادتان بر ما... 



۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۷ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دوران عاشقی

سلاااام :)


امروز سوالی ساده دارم


تا حالا عاشق شدید؟!


تا حالا وابسته شدید؟!


قبل از هرچیز خودم جواب میدم...


نه :)


تاحالا عاشق نشدم اما وابسته چرا...


به همین دلیل میگم وابستگی اگر مطابق با شرع و حتی عرف نباشه چیز خطرناک و مخربیه...


ذهن ها می تونن آزاد باشن...پس اون ها رو با وابستگی هایی که اجازه شو ندارید زندانی نکنید...


من هم طعم وابستگی که شبیه به یک زندان تاریک بود رو چشیدم و هم طعم آزادی پس از اونو...


آزادی چیز دیگری است...


خودمونو وقف احساسات پوچ و الکی نکنیم...


خودمون باشیم با تمام کسانی که دوستشون داریم و دوستمون دارن...


:)


یاعلی مدد



۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

من خودمو دوست دارم!

گاهی پیش میاد که بغضی در گلوت داری...

گاهی بسیار معذّبی...حتی از خودت!!


من الآن 19 سالمه... الآن ، توی همین سن هست که تازه فهمیدم چیزی در زندگیم کم داشتم که هرگز فکر نمیکردم که کم داشتمش...


"دوست داشتن خود" م رو کم داشتم...

من هرگز خودمو دوست نداشتم...


چون همیشه فکر میکردم آدم دوست داشتنی نیستم...


چون وقتی با نزدیک ترین آدمای زندگیم قهر میکردم ، میگفتن اینجا نازت خریدار نداره!


چون مدام تحقیر شدن ، آدم رو متزلزل میکنه...


اینا میگم چون گفتنش شجاعت میخواد...


من مدام خودمو سرزنش میکردم...دعوا میکردم...محدود میکردم...تحقیر میکردم...


و مهم تر از همه ضعیف میکردم...


وقتی که توی آینه نگاه میکردم ، میگفتم وااای! چه دختر زشتی!! چقدر من زشتم!!

این درحالی بود که هرکی منو میدید ، بهم میگفت تو خیلی خوشگلی...تو خیلی زیبایی...

و من میگفتم همه شون دروغ میگن!!


دوباره جلوی آینه می ایستادم ومیگفتم چیه من زیباست؟!! و همه چیز رو با عینک بدبینی میدیدم...


من هیچ وقت خودمو دوست نداشتم...


من همیشه منتظر بودم یکی منو دوست داشته باشه...


من همیشه به تفکرات مردم راجع به خودم متکی بودم!! تفکرات منفی مردم!!


چرا من نباید خودمو دوست داشته باشم؟!!

چرا باید بی نیاز نباشم از طفیلی بودن ؟!!


اما حالا همه چیز فرق میکنه...


حالا من خودمو دوست دارم...

من عاشق خودم هستم...

من برای خودم مهم هستم...

دوست داشتنی هستم...

باهوشم...با استعدادم...زیبا هستم...موفق هستم...


حالا من دوست خودم هستم...


من به هیچ کسی در زندگیم نیاز ندارم جز خدا و امام زمانم که بهترین رفیق منه در زندگیم...


من حدیثه هستم...حدیثه یعنی جدید!


والسلام

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

سلامی دوباره به وبلاگ خاطره ها

باز هم اومدم تا توی این وبلاگ بنویسم تمام فکرهامو...غم هامو...شادی هامو...گله و شکایت هامو...


راستش اینبار دلم گرفته...


دلم مشهد الرضا علیه السلام و افضل الصلوة میخواد...


یادمه وقتی بچه بودم حدود هفت هشت ساله ٰٰ هروقت دلم هوای مشهد میکرد ، آهنگ ولایت عشق محمد اصفهانی رو گوش میدادم و باهاش میخوندم و گریه میکردم و در همون حال از سلطان ابالحسن علیه السلام و افضل الصلوة ٰ طلب زیارت شون رو میکردم...

.

امروز هم همین کار رو کردم...درست مثل بچگی هام...


این چند روزه مدام دارم به این فکر میکنم که چقدر اشتباه کردم در گذشته...حالا همه ی این اشتباهات و توهمات پامو گرفته...


روزی که توی فرودگاه موقع رفتن به کربلا جلومو گرفتن ، از اون روز فقط  یه فکر در سرم پدیدار شد...

فکری که هر چقدر جلوتر میرفتم بیشتر قوت میگرفت...

توی کربلا نشانه  هاشو با چشمای خودم دیدم...

اما الآن بهش شک دارم...

میگم نکنه غلط باشه...

نکنه دارم اشتباه میکنم...

اشتباه که شاخ و دم نداره...


فقط میخوام روحمو به یک نفر پیوند بزنم...

به تنها رفیقم...


:"(


آه ه ه که دارم از درون میسوزم...


با خودم میگم اگه به این قضیه شک کنم ، یعنی اینهمه میگم علی مع الحق و الحق مع علی رو الکی میگم...


اتفاقی که زیر گنبد امیرالمومنین علیه السلام و افضل الصلوة بیفته الکیه؟!!!!!


:"(


خدایا خودت کمکم کن...


:"(







۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

بهانه ام تویی...

مهم نیست که من "که" هستم...

مهم تویی...


:)




سعی میکنم "دوستت داشته باشم"


چه تلاشی از این بالاتر ای جانِ من؟!


پ.ن : رِجَالٌ لَّا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَن ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاء الزَّکَاةِ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ


پ.ن2: دوستت دارم ای جانِ من!

۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

لینک دراپ باکس

لینک دراپ باکس

۱۸ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

دلگرفته

آخر مگر امروز غروب جمعه است که دل من اینقدر گرفته؟!!


:(

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

خواب سریالی من!

گاهی با رفتار خیلی از اطرافیان به خودم می گفتم:

"طرف با رفتارش منو خرد کرد!!!!"

اما واقعا شخصیت انسان ها با اعمال و رفتار و گفتار بقیه خرد نمیشه...

_____________

+ جالبه که من یه مدتیه همه اش خواب می بینم که وارد یه خونه ای شدم که در واقعیت اصلا تا حالا اونجا نرفتم ...

حتی آدمای اون خونه رو میبینم که توی خواب میشناسمشون اما در واقعیت اصلا تا حالا ندیدمشون!!!

اینجایی که توی خواب میبینم ، جاییه توی شمال...

یه خانواده ی مرفه و ثروتمند!!

از بچگی اونجا رو توی خواب میبینم!

اما تاحالا اونجا نرفتم...

دیشب خواب دیدم توی اونجا دیگ برنج برای سیدالشهدا  و امام صادق علیهما السلام گذاشتن...

من اونجا بودم...

اعضای اون خانواده هم اونجا بودن...

یعنی اونا کی هستن؟!!

آدمای جدّی هستن...من دوست ندارم در واقعیت ببینمشون...!


۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...

امتحان دینی نهایی

خــــــــُــــــــب ...

امتحان اول نهایی مون با تاثیر مستقیم 25 درصدی در کنکور رو دادیم...

اونم امتحان دینی :|

الآن من اینجوریم:

:/

طراح سوال اینجوری:

D:

آره دیگه...

خدا شِفاشون بده ، اگر نمیده ، شَفاشون بده :)


______________

+ من کاری به این کارا ندارم...فقط برید سایت قلم چی ببینید اظهار نظرا راجع به امتحان امروز چجوریه...

فحشیه که می کشن به طراح سوال...

بدبخت اومد ثواب کنه ، کباب شد...

سوالای راحت داده بود اما نمیدونست انقدر سوالا مزخرف بودن که اگه بچه ها 16 دور کتاب رو میخوندن اونارو نمیخوندن!!

+یه سوال:

ولی فقیه، با فقیه واجد شرایط فرق میکنه آیا؟؟!!! :)



۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۰۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
+مرا لطف تو می باید...