هو الحق


مدت ها بود که فکر میکردم این ذهن به جایی تعلق داره که خیلی از مسائل گواه اونه...


این "مدت ها" که میگم ، منظورم یه دوره ی طولانیه...یه زمانی حدود 5 ساااال!


از زمانی که من دوم دبیرستان بودم...یعنی از دوازدهم بهمن سال 1391!


مدتی قبل شخصی که بسیااااااااااااااار پسر خوبی بود و حتی فوق العاده توی لینکدین پیام دادن که میخوان به همراه خانواده به خواستگاری بیان...


اون آقا انقدر خوب بودن که مورد فوق العاده ای محسوب میشدن...


اما من دلم نبود... اما من نه آمادگیشو داشتم و نه قصدشو... مدت ها هم فکر کردم..شب و روز و حتی تصور کردم... اما نشد...


با این و اون حرف زدم ...نظرات مثبت بود اما من دلم نبود...


خب آدم باید دلش باشه دیگه...


.

سعی کردم دور شم...خیلی دور...باهاشون حرف نزنم تا این جدایی راحت تر بشه...برای من حرف زدن آسون بود...

اما بستن وبلاگی که هرروز توش مطلب مینوشتم...یا حتی پست گذاشتن توی اینستاگرامی که هر روز توش پست میذاشتم و تعدادش رو به حداقل رسوندم برای منم سخت بود...

.

مدام فکر میکردم چجوری باید به این جوان خوش قلب و با ایمان و بسیااااااااااااار با اخلاق بگم حقیقت رو؟


.


اینکه من به دلم نمیشه ، به خاطر اینه که من لیاقت ندارم نه به خاطر اینکه شرایط اون آقا مساعد نیست...


.

وگرنه روزی که دست خداست...

.

از خدا میخوام که هرچی خیره پیش بیاد...


.


و اون آقا از دست من دلخور و ناراحت نباشن...


.


و امیدوارم به قدری خوشبخت و سعادتمند بشن که هرگززززززززززز حتی منو به یاد نیارن و اگر هم آ/وردن از ته قلب به این اشتباه بخندن...


.

یاعلی