نمیدونم چرا انقدررررررر فکرم مشغوله...

حتی خودمم نمیدونم دارم به چی فکر میکنم...

فقط اینو میدونم که برای چهارشنبه ، گزارش کار آزمایشگاه رو تایپ نکردیم و لپ تاپ من داغووووون شده و من یه سیستمی دسترسی ندارم و یکشنبه هفته دیگه امتحان موازنه دارم که شش نمره مستفیم پایان ترمه و مشق این هفته و هفته قبل موازنه رو ننوشتم که تحویل بدم و هیچی درس نخوندم و دوشنبه جبرانی کلاس زبان دارم و از الآن عزای اتو کردن لباسامو گرفتم و ... هزاران هزاران مشکل دیگه...

تازه غم اینکه خواهرم هنوز پروژه اش رو تحویل نداده و خیلییییییی مضطربه و از چند جا تحت فشاره و ناراحته هم به مشغولیاتم اضافه شده...

.

و من فقط میتونم براش دعا و آرزوی موفقیت کنم...

.

واااای خدا سرم داره از این همه حجم فکر منفجر میشه...

امروز سر کلاس زبان اصلا حواسم به هیچی نبود...سر کلاس هم فقط من بودم و فاطیما و تیچر...

انقدر فکرم مشغول بود که سوالی رو که تیچر میپرسید نمیفهمیدم!!!! 

فقط برگشت خندید و گفت:

Hadiseh isn't in this world😅

.راستم میگفت...

یه نفس عمییییق میکشم...

همه چی درست میشه...

.

امیرحسین سفارش داده بود اومدنی از کلاس زبان براش بازی فوتبال پلی استیشن هم بخریم...

از سر تنبلی نخریدم براش...

اومدم خونه ، بچه با ذوق وایساده بود دم در و بالا و پایین میپرید😢😔

.

منم روم نشد توی چشماش نگاه کنم...گفتم ببخشید فردا برات میخرم...ولی دیدم یک آن قلب خودمم شکست...

.

رفتم سراغش دیدم قایم شده و داره یواشکی گریه میکنه😢😔😭😭😭😭

.

دلم تاب نیاورد...سریع چادرمو سر کردم و دویدم و رفتم براش بازی پلی استیشنشو خریدم و وقتی اومدم خونه انقدرررررر خوشحال بود که حد نداشت...

قلبم آروم شد... اومدم چند باااررر بوسم کرد و تشکر کرد😍☺ 

قربونش بشم من...

الآنم داره بازی میکنه...

بچه بنده خدا درساش خیلی سخت شده...

حتی جمعه هم کلاس ریاضی داشتن...هر روز هم تا دو و نیم مدرسه است...هر روز هم امتحان داره😔😢

.

بمیرم براش...

😔😭

.

همه چی خوووبه آره..مگه جز اینه؟!!!!😉