امروز تصمیمم قطعی شد...


یعنی قطعی بودا اما قطعی تر شد...

امروز تصمیم گرفتم که هیچ وقت ازدواج نکنم و هیچ وقتِ هیچ وقتِ هیچ وقت به هیچ مردی اعتماد نکنم...


امروز دوست عزیز رو توی دانشگاه دیدم...


نشست و برام کلی ماجراهای هیجان انگیز تعریف کرد...


از اینکه فلان استاد چقدر با بچه ها رله است و...


امروز راجع به دو نفر حرف زد که اسم هر دو یک چیز بود...


و من هر دو رو میشناختم بر خلاف بچه های دیگه ی دانشگاه...البته یکی شون دانشجوی دانشگاه هست و یکی دیگه استادمون...


وقتی حرف میزد ، انگار کسی قلبمو مچاله می کرد...

انقدر ناراحت شدم و انقدر احساس بدی داشتم که هیچی نمی گفتم...فقط دلم میخواست به خونه برگردم...



میدونید؟!

من از وقتی خودم رو شناختم ، از مردها متنفر بودم...

از مردها بجز پدرم و برادرم...


همیشه هم دوستان و اطرافیانم سعی میکردن نظرم رو برگردونن اما من هیچ وقت نظرم برنگشت بجز یه دوره ای که اون دوره دیگه تموم شده...


اما مردها ، موجوداتی هستند که من هیچ وقت ریسک اعتماد کردن بهشون رو نمیکنم...



یادمه بازی The Sims3 رو که بازی میکردم هم توی اون جامعه ای بدون مردها میساختم...


فقط از خدا میخوام که همینجوری که منو تا الآن ساپورت کرده و امروز دست خیلیارو برای من رو کرد ، نذاره به دام هیچ انسان نمایی بیفتم...


کمکم کنه تا به اهدافم برسم...



و یه چیز دیگه:


اگه من یه دختر سر زبون دارِ بی حیایِ با همه رله و اکی بودم ، تا الآن هیچ وقت تنها نبودم...


قابلیتشو دارم...اما خاک تو سر این جامعه که برای تنها نبودن خیلیا از این راهِ چیپ استفاده میکنن...


از همه تون متنفرم مردها!!!


متنفر!