سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
... که ای صوفی! شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزارست صدبار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گرچه نامی بی‌نشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دانای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی، نه درد دینی
درونها تیره شد، باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگرچه رسم خوبان، تندخویی است
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیش‌بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم‌الیقینی