"بسم ربِّ الإمام المنصور"

این روزا اصلا و به هیچ عنوان حس پست گذاشتن نیست اما برای تنوع خوبه=)

مدرسه ما هرسال یک هفته مونده به عید غدیر هر صبح فرازی از خطبه ی غدیر رو قرائت میکنه با معنی و یک روز مونده به عید غدیر،درس رو تعطیل میکنه و اون روز رو به جشن میپردازه و در واقع "کارگاه غدیر" رو اجرا میکنه و کاربرد غدیر رو بیان میکنه در قالب های متفاوت...

و اون وسط هم یه تنوعی هم داره...

پارسال روز جشن یه مسابقه برگزار شد که چند مرحله ای بود...

اول مسابقه یه برگه هایی رو پخش کردن که توی اوراق شماره نوشته شده بود...

منم یه شماره برداشتم.

وقتی شماره رو دیدم،40 بود...

یه ندای درونی میگفت که این شماره خونده میشه برای مسابقه...

و دقیقا بین 6 شماره ای که خونده شد،شماره ی 40 ،ششمین شماره بود...

ایمان داشتم که شماره ام خونده میشه...

خلاصه که مقع رفتن به زینب گفتم:من برنده میشم=)

رفتیم و مسابقه شروع شد...یه سری سوال میکردن و با زدن زنگ باید جواب میدادیم=)

آخرین سوالی که قرار بود بکنن،من داشتم به معلمم که خیلی چشمان درشتی داشت نگاه میکردم.و یک آن ذهنم رفت سمت اینکه وااای چقدر چشمای معلممون درشت و قشنگه بعد یاد چشمای شترمرغ افتادم و مژه های بلندش(اصلا قصد توهین نیست چون من عاشق چشمای شترمرغ هستم!)

بعد با خودم گفتم:آره شتر مرغ هم نصف صورتش چشماشه و بزرگترین چشم ها رو بین حیوونا داره!

حالا بچه ها دارن اونور جواب سوال میدن و من به فکر این چیزا بودم!

خلاصه اینکه من تو این تفکرات بودم و دقیقا اخرین سوالی که اون لحظه پرسیدن این بود:

بزرگترین چشم رو کدام حیوان دارد؟!!

منم که شاد سریع جواب دادم و برنده شدم=)))

این یه خاطره ی جالب از عید غدیر پارسال بود=)

وقتی به معلمم ماجرا رو گفتم کلی خندید...=)