"بسم ربِّ الإمام المنصور"
امروز هم گذشت=)
اولین روز از سال تحصیلی جدید...
یادمه نوروز امسال وِرد زبونم این بود:امسال،سالِ منه!
در طول زندگی ام،هیچ وقت شبای اولین روز از سال تحصیلی خوابم نمیبره!
هیچ وقت...
دیشب هم حس بی خوابی زده بود به سرم و تا ساعت 3 صبح بیدار بودم و ساعت 6:15 صبح هم بیدار شدم.
سریع چادرمو اتو زدم و حاضر شدم و بعد از صرف صبحانه،به همراه امیرحسین رفتیم پیش ماشین تا خواهرم ما رو به مدرسه برسونه...
اتوبان حسابی شلوغ بود و باعث شد که ساعت 7:15 به مدرسه برسم!
وقتی رسیدم،یه مدرسه بزرگ رو جلوی روم دیدم...
خود مدیر جلوی در ایستاده بود و بچه ها رو به سمت داخل مشایعت میکرد و خیر مقدم میگفت.
وقتی رفتم،انقدر بزرگ بود که توش گم شدم!
یکی از بچه هامونو(فاطمه) پیدا کردم و گفت که کلاستون طبقه ی سومه برو کیفتو بذار و بعد بیا طبقه ی زیر زمین سالن اجتماعات برنامه داریم.
منم اینهمه پله رو رفتم بالا (کلا حدود فکر میکنم 3 یا 4 طبقه است ساختمون!)
رسیدم و وقتی ویوی کلاسمونو دیدم،دهنم باز موند!یک ویویی حیرت انگیز رو به دشت و کوه!
کیفمو گذاشتم و سریع دویدم به سمت سالن اجتماعات.
وقتی چهره ی دوستامو دیدم،از خوشحالی بال دراوردم!
رفتیم نشستیم و منتظر برنامه خوش آمد گویی شدیم که خبرآوردن:سوم ریاضی سرِ کلاس!
همه مون موندیم!
نگید که همه ی بچه های مدرسه برنامه داشتن و فقط سوم ریاضی "جبر" داره!اونم صبحِ اولِ صبح!
خلاصه اینکه کلاسِ خیلی خوبی رو گذروندیم و بعدش رفتیم سالن اجتماعات و دیدیم که اقای "ایرجِ حسابی" پسر "پروفسور حسابی" رو دعوت کردن تا اولِ سال با سخنرانی شون به ما انگیزه بدن=)
سخنرانی عالی بود...
وقتی تموم شد،با شیرینی ازمون پذیرایی شد و برامون اسپند دود کردن و ما رو از زیر قرآن رد کردن و فرستادنمون سر کلاس.
فیزیک داشتیم.
کلاس فیزیک هم به خوبی گذشت و بسیار بسیار کلاس عالی بود گوش شیطون کر=)
زنگ بعد هم دوباره فیزیک داشتیم و ذره ای هم خسته نشدیم=)
بعد نوبت به زنگ ورزش رسید.
بیکار بودیم چون هنوز باشگاه کرایه نکرده بودن!
و دیگه وقت،وقتِ حسابان بود=)
زنگ بسیار بسیار عالی حسابان هم گذروندیم=)
البته چنان خستگی بر منم غالب شده بود که ترجیح دادم تحمل کنم...
و به هر سختی بود گذشت=)
امیدوارم دیگه حسابان زنگ اخر نیفته چون واقعا کشش ندارم!
در نهایت کلی مشق برامون موند=)
این بود روز اول مهر ما=)