" بسم ربِّ الإمام المنصور"

باهم به کوه رفته بودند.خودش بود و دوستش آرمیتا!

در حین کوهنوردی،ارمیتا رو به او کرد و گفت:

-سختت نیست؟

+سخت؟برای چی؟چرا؟

-با چادری میگم...خیلی سخته...آخه آدم عاقل!با چادر که نمیان کوه نوردی!

لبخندی میزند و نگاه معنا داری به ارمیتا می اندازد!و پاسخی نمیدهد جز سکوت معنا دار!

-چرا جواب نمیدی؟خب راست میگم دیگه...یه چادر سیاه انداختی رو سرت که باهاش نه میتونی سوار دوچرخه شی نه بری پیست کارتینگ و نه سوار اسب بشی و...تازه اینهمه ادم هم مسخره ات میکنن...اون سری اومدی عکس بگیری با فامیلت،اون خانومه به دوستش گفت بیا بریم اونور عکس بگیریم پیش کلاغ سیاها عکس نگیریم...

+بی شخصیت بود!دلیل نمیشه به دلیل بی شخصیتی اون من اعتقادمو بذارم کنار!

-اعتقاد؟آخه مگه یه چادر چی داره که میگی اعتقاد؟یه پارچه است دیگه...مثل بقیه ی پارچه ها...

+یه پارچه؟!

-آره...مگه غیر اینه؟تو با مانتو هم میتونی حجابتو حفظ کنی...دلیل به اینهمه ریاضت نیست...

+ریاضت؟این عشقه...عشق...نمیدونم میتونی متوجه شی یا نه...اما برای من این چادر مشکی،یه تیکه پارچه نیست...چیزیه که باهاش یاد چیزایی از گذشته می افتم...این ، میراث منه...میراثی که از مادرم بهم رسیده...

انقدر ارزش داره که هیــــــــــــچ وقتی هیچ وقتِ هیچ وقت نذارمش کنار...حتی اگر شده مردم افاضات اضافی کنن...

-چرت میگی!

+ینی چی؟!

-ینی اینکه بی خودی داری خودتو واسه یه تیکه پارچه تلف میکنی...این یه تیکه پارچه نیمتونه کاری کنه...

+مثلا چیکار؟

-مثلا اینکه ...اهان!مثلا اینکه اگر رفتی جهنم،با اینکه اینهمه چادر سر کردی،ولی بازم این چادر نجاتت نمیده...

و لبخند رضایت بخشی می زند

در همین لحظه پایش به سنگی گیر کرده  و درحال سقوط از دره بود که با دستش چادر او را گرفت!

فریاد میزد:کمـــــــــــــک!

در هوا معلق مانده بود...دستش به چادر بود...

دستش را دراز کرد و دست ارمیتا را گرفت و او را بالا کشید...

آرمیتا خود را روی خاک ها انداخت و گریه میکرد...

آرام به او نزدیک شد و گفت:شاید این چادر نتونه کاری کنه،اما آدمو از بعضی از دره های هولناک سقوط نجات میده...باور کن!

آرمیتا هم چنان گریه میکرد و زیر لب میگفت:یا زهرا...!