"بسم ربِّ الإمام المنصور"

درست سه سال پیش در همین روز،ساعت 30/5-6 بعد از ظهر بود که مشغول خواندن کتاب "دا" بودم...

تلویزیون یک برنامه راجع به معتادها نشان داد و...

مادرم مشغول خانه تکانی شد...

تا شب خیلی خسته شدن...به همین جهت نتونستن غذا درست کنن...گفتن:حدیثه سریع برو رستوران و غذا بگیر...

منم سریع حاضر شدم و رفتم رستوران...رستوران خیلی شلوغ بود....

خیلی منتظر ایستادم تا غذا حاضر بشه...

خلاصه اینکه غذا رو گرفتم و اومدم خونه....

تا از در آسانسور خارج شدم،با صورت "بنفش" مادرم مواجه شدم...بی حال توی راهرو ،خانم های همسایه داشتن ارومشون میکردن...

منو که مادرم دید،انگار داغ دلشون تازه شد و با گریه گفتن:عزیز مرد...!!!

عزیز مادربزرگم بود...مادر مادرم...مومنه ای که تمام محل می شناختنش...

بعد ها مادرم شب جمعه خواب دیدن که عزیزم اوضاعشون تو بهشت توپه...=)

و خودشون گفتن که این تحفه ها رو امام حسین براشون فرستادن...

آخه عزیزم دو ماه محرم و صفر به نیابت از امام سجاد زنجیر تو گردنشون می انداختن و هیئت میگرفتن...

هیئتی که فوق العاده استثنایی بود...

خلاصه اینکه مادرم به شدت روحیه شون تضعیف شد...

و یکسال سیاهشونو در نیاوردن...

تا اینکه من پاشدم رفتم پاساز و براشون یه پیراهن صورتی جیغ !!! خریدم...

اومدم و دادم بهشون و گفتم باید لباستونو عوض کنید...دیگه نباید سیاه بپوشید...

مادرم خندیدن...گفتن:تو اومدی منو از سیاه در بیاری؟؟=)

و درنیاوردن...

تا اینکه من پدربزرگمو یعنی پدر مادرمو خواب دیدم که توی یه خونه ای که هرسال برای جشن نیمه شعبان میریم اونجا جشن نیمه شعبانه و همه دارن برای جشن آماده میشن...پدربزرگم به یه درخت تو حیاط تکیه داده بودن با عصاشون...مادرم با لباس سیاه به من میگن:... برای بابابزرگ چایی بیار...

اما پدربزرگم به مادرم اخم کرده بودن...

وقتی تعبیر پرسیدیم،گفتن که پدربزرگم از اینکه مادرم سیاهشونو در نمیارن بسیار ناراحتن...

این شد که لباس سیاه رو در اوردن...

من هر شب شاهد اینم که مادرم موقع خواب برای مادربزرگم گریه میکنن...

امروز سالگرد ایشونه...

لطفا یه فاتحه(میتونه یه دعای فرج باشه به نیابت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه) براشون بفرستید هم برای دایی ام هم دو تا پدربزرگام و هم مادربزرگم...شب جمعه است...ممنون...