# مردی مادر پیری داشت.روزی او را در زنبیلی گذاشته،به دوش گرفت و نزد پیغمبر زمان خود آورد و گفت:مادر من گرفتار بی خوابی است و تا صبح خواب ندارد،حکمتی فرما که بی خوابی او علاج شود.

آن پیغمبر فرمود:برو وی را شوهر بده،حالش خوب می شود.گفت:ای پیغمبر،او خیلی پیر است.پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و محکم بر سر پسر خود کوبید و گفت:تو بهتر می دانی یا پیغمبر خدا؟؟



#از پیرزنی پرسیدند:میخواهی برای تو یک شوهر پیدا کنیم و یا به تو یک ده آباد و سرسبز بدهیم؟پیرزن با کج خلقی گفت:

من حوصله سر و کله زدن با دهاتی ها را ندارم!