"بسم ربّ الامام المنصور"

با دوستش قرار داشت...

قرار بود بروند خارج از شهر...گاجره...پیست اسکی چمن...

ساعت 4 بعد از ظهر بود که دوستش ماشین شاسی بلندش را جلوی درب منزلش پارک کرده و بوق رو بوق که ینی "بیا پایین بریم سریع تا به ترافیک نخوردیم"!!!

آخر تا "گاجره" کلی راه بود...

در این ذِلّ گرما و نزدیک ماه رمضان همه مردم قصد رفتن به مسافرت ،خصوصاً،شمال میزند به کلّه شان...آنهم از راه خوش آب و هوایی مثل دیزین...

*****

بدو بدو پله ها را دو تا یکی پایین می آید...

-سلام

s-کجایی؟الآن غلغله میشه...

-ببخشید.مامان بالا داشت سفارش می کرد.

s- =)

- مَرَض!!! چرا میخندی؟؟

s- هیچی...بریم...

و به سمت دیزین راه می افتند...

سی دی را درون دستگاه می گذارد...

:

پی حس همون روزام،پی احساس آرامش...

 

s-       این چیه بابا آوردی؟گندشو درآوردی؟

-       ببخشید نمیتونستم برات جنیفر بیارم...صدا به این خوبی...خیلی دلتم بخواد...

s-       نه بابا...منظورم اینه که من با خواجه امیری زیاد حال نمیکنم...

-       میشه بپرسم با چی حال میکنی؟

s-       اون فلش رو از تو داشبورد رد کن بیاد...

-       خب...

s-       بزن تراک ...تراک 12

:     دوریت این خونه رو ویرونه تر کرد...تنهام نذار نرو دیوونه برگرد....

-       یا خداااا...این چیه؟

s-       بذار باشه...

و صدا را تا ته زیاد میکند...

تازه در اوج گرفتن آهنگ بود که همراهش ضبط را خاموش میکند...

s-       اِ اِ اِ...چرا اینجوری میکنی دیوونه؟؟

-       برات ترسیدم یه لحظه...

s-       ترسیدی؟میشه بپرسم چرا؟اون از دیر اومدنت که اعصابمو ریختی بهم اینم از این...

-       انقدر صدای ضبط ات زیاد بود که یه لحظه ترسیدم اگر که ندای:انأ بقیّة الله فی ارضه بیاد، نه تو بشنوی نه من!!

با این حرف،سعید رو در بهت نگه داشت...

بهتی که با نوای:

"به طاها به یاسین به معراج احمد"

همراه بود...

همراه با تفکری مهدوی و آمادگی لحظه ای برای ظهور...