با خواهرم رفتیم تا یه خرده دمشق رو بگردیم...!!!

خلاصه هوا خیلی گرم بود و روز آخر ماه شعبان بود...

از کاخ یزید بر می گشتیم =)

ما هم خیلی تشنه مون شده بود و داشتیم از عطش خفه می شدیم!

از دور یه "آبمیوه بستنی" دیدیم!!!

انگاری مثل این بود که به یه چشمه آب رسیدیم...

خواهرم اومد بگه که چی میخواد،...

خواهرم عربی با مرده حرف می زد،مرده فارسی حرف می زد!!!!من مرده بودم از خنده...

مرده گفت چند تا می خوای؟!

خواهرم گفت:واحِد !!!=))))

ما که آخرش هم نفهمیدیم اون آبمیوه هه اسمش چی بود اما من و خواهرم اسمش رو گذاشتیم:یَخ زَنُ الحُلقوم!!!

آخه یه لیوان گنده گنده بود بعد توش رو هم پر از یخ کرده بود...دو تا هم نی گذاشت توش آخرش هم نتونستیم تمومش کنیم چون خیلی بزرگ بود...فقط نکته مهم این بود که جیگرمون خنک شد تو اون گرما...!!!

خیلی روز خوبی بود...جاتون خالی...