همیشه از آسمان بی رنگ و دلگیر این شهر متنفر بودم...

همیشه وقتی پایم را از پلکان هواپیما بر خاک غریب این سرزمین میگذاشتم،چنان احساس غربتی به من دست میداد که گویی  غربت جانم را میخورد...

آسمانش آبی نبود...خاکستری بود با چگالی بالای هوایش که "رو ژِ هاش "1 اش را به خوبی، سنگین حس میکردی...



وقتی پایت را در خرابه هایش میگذاشتی،غربت و دلگرفتگی ات بیشتر میشد...خرابه هایی که روزگاری دخترکی سه ساله در آنجا با دیدن شان دلش بیشتر میگرفت...و در آخر هم خاک همان خرابه ها بستر بانوی خردسال شدند...

میبینید؟دیوار هایش تاب ایستادن ندارند پس از 1400 سال...





به مسجد اموی میروم...سنگ ها سرد است...

وارد مجلس یزید لعنت الله علیه کثیرا میشوم!!

چشمانم به بارگاه ملکوتی یحیی بن زکریا می افتد...

از خود میپرسم:

واقعا آیا ویویِ آن نحسِ ذلیل(یزید لعنت الله علیه کثیرا) رو به دو چیز بود؟

یکی سر درون تشت طلا و دیگری مزار نورانی سر یحیی بن زکریا؟؟آیا یزید شرم نکرد از این منظره؟؟!!

یا حسین،یا یحیی...



میروم سمت زینبیه...از جامع اموی لعنت الله علیهم که خارج میشوم،نظرم در ابتدای بازار حمیدیه به مرغکانی می افتد که آواره،پرواز میکنند و نمیدانند کجا روند...

یاد دیوار جادویی راپونزل می افتم...



و اما یک زینبیه و یک زینب،تمام دلگرفتگی هایم را میمیراند...

السلام علیکِ یا زینب کبری...یا سبطة رسول الله بنت امیرالمومنین و بنت فاطمة الزهرا و اخت سیدی شباب اهل الجنّة علیهم السلام...