-یکی بره یه کاری کنه تا گریه اش بگیره

-وا...واسه چی؟؟اگه گریه اش بگیره دیگه بند نمیاد که

-تو شوکه...همه ی خانواده اش رو از دست داده یه جا...

-....

و...

همه راجع به اتفاق مخوفی که برایش حادث شده بود سخن می گفتند...و او اما خیره بر قبر ها هنوز مات و مبهم مانده بود...

کم کم جمع حاضر،صلواتی فرستاد و مردم با امدن نزد این دختر جوان و تسلیت گفتن می رفتند...دختر اما هم چنان خیره مانده بود...

عده ی بسیاری از مردم متفرق شدند و عده ی قلیلی ماندند نزد دختری که حالا در دنیا کسی را نداشت...پدر،مادر،خواهر بزرگتر و برادر کوچکش را از دست داده بود...

بعد از گذشت یک ساعت در سکون جمع،به سختی از روی خاک ها بلند شد و ایستاد...چادرش خاکی شده بود...

تمام نگاه ها او را دنبال میکرد...روی از قبر ها گرفت و پشتش را کرد و رفت...

همه مانده بودند...

-اِ یعنی چی؟الان میره بلا ملا سر خودش میاره ها...یکی بره دنبالش...

-من میرم

-نه وایسا...

مردی از وسط جمعیت این را به کسی گفت که می خواست دنبال دختر جوان برود...

-صبر کنید...الآن میاد...

-یعنی چی؟اگه نیومد چی؟

-من بهتون قول میدم که میاد...صبر داشته باشید...

ــــــــــــــــــــ

ــــــــــ

ـ

بعد یک ربع،دختر با پنج پرچم در دست امد...

با صلابت قدم بر میداشت...

به جمعیت که رسید،همه کنار رفتند...

سر قبر اول رفت...گوشه ای از خاک بالا سر میت را کَند و پرچمِ سبز را در آنجا کاشت!!!!

سر قبر دوم و سوم و چهارم هم همین کار را کرد...با چنان صلابتی این کار را میکرد که گویی نقش زینب کبری را در این دنیای وانفسا تداعی میکرد...

پرچم آخر را محکم بر زمینی کوفت و قائم اش کرد که پرچم محکم باز ایستاد...

پیشانی اش را بر چوب آن تکیه داد...چشم هایش را بست و به صدای باد گوش میداد...

همه بغض گلویشان را گرفته بود...

نگاه ها معطوف یک صحنه بودند...معطوف بادی که پنج پرچم سبز را با نام مبارک "صاحب العصر و الزمان "به اهتزاز در آورده بود...

اما ان مردِ جوان در میان جمعیت همانی که نگذاشت مطمئن بود دختر می آید،همانی که دختر را به خوبی می شناخت، به غیر این صحنه،چشمانش چیز دیگری را نیز نظاره میکرد:

چادر خاکی دختر هم همراه باد، به اهتزاز در آمده بود...