این خاطره را حجت الاسلام مجاهدی(نویسنده کتاب و از شاگردان حضرت جعفر آقای مجتهدی(رحمة الله علیه)) از قول شیخ رحمت الله(رحمة الله علیه)(از سالکان الهی که در این کتاب از ایشان خاطراتی موجود است) و ایشان از قول یکی از دوستانش نقل می کند:

پس ازفرار پیشه وری -مزدور اجنبی پرست وطن فروش و ختم غایله غم انگیز آذربایجان .......یکی از خویشان من به نام (کریم آقا)که در بازار تبریز عنوان واعتبار ی داشت با گروهی دیگری ازاهالی این شهر توسط سالدات های روسی به عنوان اسیر جنگی دستگیر و بر طبق نقل گویا به یکی از زندان های مخوف وهراسناک روسیه منتفل شده بود .


پس ازگذشت سال ها برای من فرصت وموقعیتی پیش آمدکه برای تجارت به روسیه سفر کنم...........روزی با کمک وهدایت تنی چند از دوستان بازرگانی که داشتم با احتیاط کامل وبا درنظر گرفتن جوانب امر به سراغ او رفتم و او که از دیدن من بسیار بهت زده شده بود ٬ به یاد شهر و دیار خود تبریز و فراق فرزندان وآشنایان خود بسیار گریست و در حالی که مرا به طرف کلبه خود هدایت می کرد گفت :من از حضور تو در این جا بسیار بیمناکم و می ترسم با مشکل روبرو شوی چون من و تمامی همشهریان آذری زبان من تحت نظریم و شدیدا رفت و آمدهای ما را کنترل می کنند !باید به هنگام فرا رسیدن شب و همزمان با تغییر کشیک سربازان روسی ازکوره راه متروکه ای که می شناسم این جا را ترک کنی تا در چنگ سالدات های خون آشام روسی گرفتار نشوی!


پس از آن مرا به پستوی کلبه کوچکی که داشت برد و ضمن عذرخواهی ازمن خواست که نهار را در همین پستو بخورم تا مجبور به بستن درب کلبه نشود.بوی خاگینه در کلبه پیچیده بود ومن را به خاطره های گذشته برده بود.هنوز در لابه لای همین خاطرات بودم که شنیدم کسی با لحن خشن و عتاب آلوده ای٬یار دیرینه مرا صدا می کند:رفیق کریم!...رفیق کریم!.....نفس در سینه ام از ترس حبس شد! و با خود گفتم:دیدی ای دل غافل! آمد به سرم از آنچه می ترسیدم! این مطالب به سرعت برق از ذهنم می گذشت که شنیدم کریم آقا با لهجه شیرین آذری خود زمزمه می کند:یا ابا صالح المهدی! دستم به دامانت! نکند برای این رفیق من تله ای گذاشته.........دقایق بسیار به کندی می گذشت و لحظه به لحظه برتعداد ضربان قلبم افزوده می شد .آب دهنم خشک شده بود و بغضی بی امان گلویم را می فشرد.غرق عرق شده وبی اختیار زانوانم می لرزید .در پریشانی عجیبی به سر می بردم .با صدای بسته شدن در کلبه به خود آمدم .بی اختیار پرده پستو را کنار زدم! و ((کریم آقا)) در حالی که می خندید گفت :رسیده بود بلایی ولی به خیرگذشت !وهنگامی که دید حال چندان مساعدی ندارم گفت:خدا را شکر کن که مشکلی پیش نیامد! راحت باش! فعلا خطری ما را تهدید نمی کند! می توانیم خاگینه را با هم بخوریم. فکر نمی کنم دیگر کسی مزاحمتی برایمان فراهم کند مگر آنکه مساله تازه ای پیش بیاید! گفتم:((کریم آقا)) مگر یادت رفته است که بزرگان گفته اند:علیکم بالمتون لا بالحواشی!......این که تو را صدا زد چه کسی بود؟دوست و آشنا به نظر نمی رسید.لحن خشن و آمرانه ای داشت.گفت:سر دسته سالدات های روسی مستقر در این منطقه بود. طبعا آدم بسیار بی رحم وبی ادبی است.آمده بود سر و گوشی آب بدهد! گاهی در ایام هفته سراغ من می آید و لیوان شیری می نوشد و خودی نشان می دهد! امروز هم از بخت بد تو سرکله اش این جا پیداشد!گفتم:فکرنمی کنی که آمدن او به خاطر کار دیگری باشد؟! گفت:نمی دانم! آدم از کار این مزدورها که سر درنمی آورد! ولی فکر نمی کنم که از آمدن تو به این جا بویی برده باشد ........


پس از صرف نهار ساعتی در کنار بخاری هیزمی آرمیدیم و به هنگام نوشیدن چای ازاو پرسیدم راستی ((کریم آقا)) خاطره ی خوشی از زمان اقامت خود در این جا نداری؟! وضعی که من میبینم مالامال از دلهره و دلواپسی است!گفت:تنهاخاطره خوشی که به خاطر دارم مربوط به اولین سال اقامتم در این جاست.در آن موقع ژوزف جوگاشویلی معروف به استالین (۱۸۷۹-۱۹۵۳م) درنهایت خودکامگی بر قلمرو کشور روسیه حکومت می راند .......با آغاز جنگ جهانی دوم (۱۹۴۱-۱۹۴۵م) که حدود چهل سال به درازا کشید دامنه بیداد دیکتاتوری استالین به منظور تامین هزینه جنگ حتی نقاط دور افتاده روسیه راهم فرا گرفت به طوری که هیچ کس در هیچ نقطه این سرزمین پهناور خود را از گزند این هجوم بی بی وقفه ودامنه دار درامان نمی دید !در همین اوضاع نابه سامان یک سرهنگ سالخورده ی روسی با اختیارات تام براین منطقه ای که در آن سکونت دارم حکومت می راند و دراثر رفتار قهر آمیز و مستبدانه او سایه ترور و وحشت برهمه جا سایه افکنده بود و هیچ کس بی اجازه او قدرت حرف زدن نداشت تاچه رسد به اعتراض و شکایت و دادخواهی!


من درآن هنگام درهمین دکه کوچکی که دیدی صبح ها به مشتریان شیر داغ می فروختم ویکی از مشتریان پروپا قرص من همین سرهنگ روسی بود!او هرروز صبح به هنگام رفتن به ستاد فرماندهی در جلوی مغازه من چند دقیقه ای توقف می کرد و راننده او یک لیوان بزرگ شیر ازمن می گرفت وسرهنگ پس از نوشیدن شیر عازم محل کار خود می شد.روزی از روزها که مشتری فراوانی داشتم فراموش کردم که جیره سرهنگ را کنار بگذارم و در پاتیل شیر به اندازه نیم لیوان شیر باقی مانده بود که ماشین سواری سرهنگ از دور پیدا شد! ومن از ترس دست وپای خود راگم کردم!درآن فرصت کوتاه چیزی که به خاطرم رسید افزودن نیم لیوان آب داغ به شیر باقی مانده بود! زیرا با خلق وخوی سرهنگ آشنا بودم و می دانستم که عذر مرا به خاطر کمبود شیر نخواهد پذیرفت و تصمیم شدیدی درباره من خواهد گرفت!وقتی که راننده لیوان شیر را از من گرفت و به او داد سرهنگ روسی هین که جرعه ای از آن را نوشید نگاه خشم آلودی به جانب من انداخت و با ناراحتی مابقی شیر را بر زمین ریخت واز ماشین پیاده شد ودر حالی که به طرف من می آمد اسلحه کمری خود را به طرف من نشانه رفت و هنگامی که به نزدیک من رسید لوله اسلحه را روی شقیقه من قرارداد!عضلات صورت او ازخشم منقبض شده بود ودندان های خود را مرتبا برهم می فشرد و مرتبا می گفت:خائن!خائن!

من که مرگ را در جلوی چشم خود مجسم می دیدم و تا مرگ قدمی بیشتر فاصله نداشتم از روی اضطرار و از ژرفای دل فریاد کشیدم :یاابا صالح المهدی ادرکنی!...یاابا صالح المهدی ادرکنی!سرهنگ سالخورده روسی با شنیدن نام آن حضرت ناگهان به کلی حال خود را باخت دستش به لرزه افتاد و قطرات عرق برصورتش نشستبی اختیار لوله اسلحه را از روی شقیقه من برداشت و در حالی که به زحمت حرف می زد از من خواست تا همراهی اش کنم! و پس ازسوار شدن به ماشین به راننده گفت :امروز حالم مساعت نیست و نیاز به استراحت دارم! ما را به منزل برسان و بعد به مرکز فرماندهی برگرد! از تغییر حال سرهنگ آن چنان شگفت زده شده بودم که نمی توانستم سخنی بگویم و مات و مبهوت از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه می کردم ولی هیچ هراسی در دل نداشتم وقوت قلب عجیبی پیدا کرده بودم . و برخلاف من حال سرهنگ سالخورده ی روسی هیچ تعریفی نداشت و سعی می کرد اضطراب درونی خود را از من پنهان کند ولی قادر به چنین کاری نبود!در یک لحظه که نگاهم با نگاه راننده تلاقی کرد احساس کردم که او هم دچار وحشت شده و آرامش خود را از دست داده است و هیچ تمایلی به حضور من در کنارخود ندارد! انگار از چیزی می ترسد ولی می خواست خود بی تفاوت نشان بدهد! درحالی که نگاه او چیز دیگری می گفت و از حراس درونی او پرده برمی داشت! و هنگامی که دید چشم ازاو بر نمی دارم سر خود را به آرامی تکان داد گویی می خواست به من بگوید که:دلش به حال من می سوزد! چون می داند چه سرنوشت وحشت ناکی در انتظار من بخت برگشته است!به منزل سرهنگ رسیدیم من و او از ماشین پیاده شدیم و راننده پس از اداب احترام نظامی پشت فرمان نشست وبه سرعت از ما دور شد.دیگر از آن ابهت وجذبه ی سرهنگ چیزی نمانده بود! خیلی شل و وارفته راه می رفت ودر نگاهش هنوز آثار ترس و اضطراب موج می زد.انگار دارد در گذشته خود سیر می کند و چیزهایی را به خاطر می آورد که با جریان امروز ارتباط دارد! این را حس درونی من به من می گفت و اطمینان داشتم که باید از ناحیه حضرت ولی عصر ضرب شستی به او نشان داده باشند که با اتفاقی که امروز رخ داد٬دارد ذهنش را آزار می دهد!و گرنه آن سرهنگی که من و تمامی اهالی این منطقه می شناختیم آدمی نبود که فریاد صدها مظلوم بی پناه همچون منی را در گلو خفه نکند! یا به هنگام کشتن آدمی دستش بلرزد یا رنگ ببازد! و از ریختن خون کسی که او را خائن می داند واهمه داشته باشد! پس باید ماجرایی در پشت پرده باشد و راز مگویی که سال ها در سینه این سرهنگ سالخورده ی روسی مانده وبه کسی بروز نداده است!


 

هنگامی که وارد خانه سرهنگ می شدم خود را از حمایت یک نیروی فوق العاده و ماورایی برخوردار می دیدم و دیگر از آن بهت وحیرتی که داشتم بیرون آمده بودم و یک احساس درونی مدام به من نهیب می زد که :شجاع باش! واهمه را از خود دور کن! مگر نمی بینی که یال و کوپال این سرهنگ مقتدر روسی را از او گرفته اند؟! در واقع این اوست که در چنگ تواسیر شده است ونه تو...! او اکنون به شیری می ماند که نه یالی دارد و نه ابهت و قدرتی! از ظاهرش پیداست که کاملا از درون خالی شده و مثل یک بنای زلزله زده دارد از هم فرو می ریزد! کافی است تلنگری به او بزنی تا نقش زمین شودسربازی که نقش گماشته های شخصی افسران عالی رتبه را بازی می کرد از لحظه ورود ما به خانه چه خوش خدمتی ها که نمی کرد! و چه ادا و اصول هایی که در نمی آورد! وهنگامی که خواست تلفنی پزشک بهداری مرکز فرماندهی را برای معاینه ی او احضار کند سرهنگ اجازه نداد و آمرانه از او خواست تا او را تنها بگذارد!با این که سرهنگ کم کم حالت طبیعی خود را پیدا می کرد ولی از هراسی که در اعماق وجودش رخنه کرده بود کاسته نمی شد! و این را می توانستم از نگاه های بیقرار و وحشت زده او به راحتی بخوانم.تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم تا به راز تغییر حال ناگهانی اوپی ببریم! این عمل من در مواقع عادی یک گناه نابخشودنی بود و کیفر سختی به دنبال داشت زیرا کسی جرات نمی کرد از یک افسر روسی سوالی بکند چه رسد از این سرهنگ مقتدر سالخورده که رفتار خشونت آمیز و هراس انگیز او اهالی منطقه را به وحشت انداخته بود


ازاو پرسیدمبرای چه از من خواستید همراهیتان کنم ؟نگاه بی رمق خود را به من دوخت و پس از چند لحظه درنگ گفت : وقتی که لوله ی اسلحه ی کمریم را روی شقیقه ات گذاشتم و آماده ی چکاندن ماشه آن شدم تو بی اختیار فریاد کشیدی و از کسی کمک خواستی ٬ میخواهم بدانم او کیست و با تو چه نسبتی دارد؟ گفتم من به امام زمان پناه بردم و از استمداد کردم . گفت : نه ! اسمی که صدا کردی این نبود٬ تو از کس دیگری کمک طلبیدی! چرا از گفتن حقیقت طفره میروی ؟ گفتم او اسامی مختلفی دارد :اباصالح المهدی ٬ حجّةبن الحسن العسکری ٬ ولی عصر٬ امام زمان ٬ مهدی موعود و قائم آل محمّد.سرهنگ در حالی که سعی می کرد خود را روی مبل راحتی جمع و جور کند٬از سر کنجکاوی پرسید؟او را از کی می شناسی ؟ و از چه زمانی با او آشنا شده ای ؟!در حالی که می خندیدم گفتم : من از وقتی که خود را شناختم با او آشنا بودم ! کیست که او را نشناسد؟سرهنگ که از تعجّب دهانش نیمه باز مانده بود گفت : من که از حرفهای تو چیزی سر در نمی آورم بالاخره به من می گویی که او کیست یانه ؟ گفتم : ما مسلمانیم و شیعه و به دوازده امام معصوم اعتقاد داریم که جانشینان بر حق پیامبر اسلامند آخرین آنها همان امام بزرگواری است که من از او استمداد کردم بی تابانه پرسید مگر او در همین نزدیکیهاست ؟ باید به من بگویی محل اقامت او کجاست ؟گفتم : او در همه جا حضور دارد و الان هم دارد به حرف من و شما گوش می دهد .رنگ از روی سرهنگ پرید آرامش خود را دوباره ازدست داد نگاه خود را به اطراف چرخاند و هنگامی که مطمئن شد غیر از من و او کس دیگری در آنجا نیست با تعجّب پرسید؟ من که کسی را در اینجا نمیبینم ؟ گفتم ولی من حضور معنوی او را در اینجا با تمام وجودم احساس می کنم ٬ تردیدی ندارم که شما دارید چیزی ا از من پنهان می کنید اینطور نیست ؟ نمیدانم که شما چرا اینقدر نسبت به این نام مقدس حساسیت دارید؟ چرا از او می هراسید؟و چرا به محض شنیدن این نام ٬لرزه بر اندامتان افتاد و از کشتن من منصرف شدید؟


حالا نوبت شماست که به من بگویید:صاحب این اسم را از کی میشناسید و از چه زمانی با آشنا شده اید؟سرهنگ سالخورده روسی که می دید توپی را که به زمین من پرتاپ کرده بود ٬ اینک به زمین خود او شوت شده است ! گفت:من تا به حال او را ندیده ام٬ ولی ضرب شست او را چشیده ام ! او دارای نیروی فوق العاده مرموزی است و قدرت آن را دارد که از اساس تمام معادله ها را در هم بریزد! من سالهاست که با تمام وجود او را باور کرده ام و شکی ندارم که او در همه جا حضور دارد بی آنکه ردّپایی از خود باقی بگذارد ! با آنکه او را ندیده ام و هیچ شناختی هم نسبت به او ندارم ولی نمیتوانم و قادر نیستم انکارش کنم چون توان بسیار بالا و قدرت مرموز او را در میدان عمل شاهد بوده ام ! آخر چیزی را که به چشم دیده ام و قدرت او را از نزدیک لمس کرده ام چگونه انکار کنم ؟ چیزی به پایان عمر من نمانده و شاید یکی دو سالی بیشتر زنده نباشم و نمیخواهم رازی را که در سینه دارم با خود به گور ببرم ولی نمیدانم آیا میتوانم به تو اعتماد کنم یا نه ؟ باید به من قول بدهی تا زنده ام خاطره ای را که برایت تعریف میکنم برای کسی بازگو نکنی چون سازمان اطلاعاتی روسیه از آن به عنوان یک((سند فوق سرّی)) یاد می کند و افشا شدن آن به قیمت جان من و تباه شدن زندگی نزدیکان من تمام خواهد شد!امروز حس عجیبی دارم و نمیدانم چرا دلم می خواهد راز دیرینه خود را با تو در میان بگذام ولی هنوز سوال دیگری باقی مانده است که تو باید به آن جواب بدهی تو که یک آدم مذهبی و معتقدی هستی و پیداست که در عقیده خود بسیار راسخ و استواری چرا امروز مرتکب آن عمل خلاف شدی ؟ مگر با افزودن آب به شیر چه مبلغی عاید تو می شد که تو را وادار به این کار کرد ؟گفتم : اشتباه میکنی افزودن آب به شیر به خاطر کسب درآمد بیشتر نبود بلکه از اخلاق خشن و رفتار قهرآمیز تو بیمناک بودم که تمام شدن شیر را به حساب بی اعتنایی من به خود بگذاری و عذر فراموشی مرا نپذیری و مرا از هستی ساقط کنیسرهنگ که از شنیدن سخنان من انقلاب حالی پیدا کرده بود٬برخاست و پس از فشردن دست من ٬به خاطر رفتار خشونت آمیز خود از من معذرت خواست ٬ من هم ضمن تشکر از او و صمیمیتی که با من دارد ٬ سوگند یاد کردم تا زمانی که در قید حیات باشد ٬ راز او را در سینه نگاه دارم و از این بابت با کسی سخن او را در میان نگذارم .سرهنگ دیگر آن درجه دار عالیرتبه ی بلند مرتبه نبود! با من همانند یک دوست قدیمی سخن می گفت و از سخنان گه گاه عتاب آلوده ی من بر نمی آشفت ٬ بلکه هر چه می گفتم به گوش جان می شنفت.او برایم تعریف کرد:


در سال ۱۹۲۷ میلادی یعنی سه سال پس از مرگ ولادیمر ایلیچ اولیانوف معروف به (لنین) -بنیانگذارو رهبر حزب کمونیست واولین سفاک رژیم کمونیستی من با درجه سرگردی در نیروی دریایی شوروی خدمت می کردم.روزی از روزها به دستور ژوزف جوگا شویلی معروف به( استالین) از همکاران نزدیک لنین در بر اندازی حکومت تزاری رهبر خودکامه و عشرت طلب روسیه شوروی که در آن زمان حدود ۴۸ سال داشت و از سلامت کامل مزاجی برخوردار بود فرماندهان عالی رتبه ی نیروی هوایی و دریایی و زمینی را به کاخ کرملین فرا خواندند.


در این جلسه استالین شخصٱ حضور می یابد و نقشه فوق العاده سری حمله به صفحات شمالی ایران را با فرماندهانعالی رتبه ارتش در میان می گذارد و از آنان می خواهد ظرف ۲۴ ساعت جدول زمان بندی شده ای را تنظیم کنند تا ارتش بتواند در ساعت معیّنی از طریق خشکی و دریا و هوا همزمان و هماهنگ٬ هدف های مورد نظر استالین را در خاک ایران مورد حمله قرار داده و آنها را تصّرف نمایند.
این جدول زمانی ٬ توسط فرماندهان عالی رتبه ی سه نیروی ارتش روسیه تهیه شد و پس از تایید نهایی استالین دستور حمله به صورت کاملا سرّی به دیگر فرماندهان نظامی در رده های مختلف ابلاغ گردید .من در این حمله گسترده نظامی معاون عملیاتی اسکادران اعزامی نیرو دریایی روسیه به ایران بودم و از بندری واقع در یکی از شهرهای حاشیه ای دریای خزر به مقصد یکی از بنادر شمالی ایران حرکت کردم و قرار بود طبق جدول زمانی مصوب راس ساعت معیّن در یک کیلومتری آنجا لنگر بیندازم و منتظر دستور بمانم تا از طریق ستاد کل فرماندهی فرمان حمله عمومی به فرماندهان نیروهای سه گانه صادر شود.هنگامی که به پنج کیلومتری سواحل ایران رسیدیم ٬ دیده بان کشتی جنگی ما اطلاع داد که چیزی به سرعت بر روی آب در حرکت است و فاصله خود را هر لحظه با ما کمتر می کند!با دوربین به نقطه ای که او نشان داده بود خیره شدم. او راست میگفت چیزی دایره شکل و مدّور که شباهتی با قایقهای معمولی نداشت با سرعت سرسام آوری به طرف ما در حرکت بود و چند دقیقه ای نگذشت که به فاصله پنجاه متری ما رسید ! دستور دادم به تدریج از سرعت کشتی بکاهند دیگر فاصله چندانی با آن نداشتیم .سه نفر بیشتر در داخل آن وسیله ناشناخته آبی نبودند و تنها چیزی که در وهله اول نظر مرا به طرف خودجلب کرد پرچم سبز رنگی بود با میله ای نه چندان بلند که چیزی روی آن نوشته شده بود !

یکی از آن سه نفرکه جوان نیرومند بلند بالایی بود٬ ایستاد و در حالی که به کشتی فرماندهی ما اشاره می کرد با صدایی رسا و بلند کلمه ای را بر زبان راند و متعاقب آن نه تنها تمامی موتورهای کشتی بلکه سیستمهای ارتباطی و مخابراتی آن هم از کار افتاد و کشتی مجهّز جنگی مابه پاره آهنی تبدیل شدکه بر روی آب شناور بود !من که کاملا غافلگیر شده بودم و هرگز تصّور نمی کردم با چنین وضعیّت غیر عادی روبرو شوم از مترجمی که همراه من بود خواستم تا از ان جوان بپرسد که از کجا آمده و چرا مانع رفتن ما شده است ؟مترجم پس از گفتگو با او به من گفت که این جوان با چند زبان آشناست و به من می گوید که از شما بپرسم :مگر اینجا مرز آبی ایران نیست؟ شما اینجا چه می کنید؟ نکند راه خود را گم کرده اید!گفتم به او بگو:من مامورم و معذور و طبق دستور فرمانده نیروی دریایی ارتش روسیه ماموریتی دارم که باید انجام بدهم.


آن جوان پس از شنیدن این پاسخ ٬ چند دقیقه ای با مترجم من عتاب آلوده سخن گفت که خلاصه سخنان او این بود:((به این آقا بگو اگر او ماموریت دارد تا به خاک ایران تجاوز نماید ٬ ما هم از طرف اباصالح المهدی ماموریت داریم در برابر او بایستیم و از تجاوز ارتش روس به ایران جلوگیری کنیم .ایران یک کشور شیعی است و تحت حمایت ما قرار دارد . در زمان لنین هم دو بار ارتش روسیه قصد تصرف سواحل شمالی ایران را داشت که ما در برابرش ایستادیم و به او اجازه ندادیم قدم از قدم بردارد !ما برا ی لحظاتی اجازه برقراری ارتباط راداری را به او می دهیم تا با ستاد فرماندهی در مسکو تماس بگیرد و آنچه را که به چشم خود دیده و با گوش خود از ما شنیده است گزارش کند شاید هنوز استالین خاطره تلخ آن دو تجاوز بی ثمر بخاطر داشته باشد !))بلافاصله از قسمت مخابرات کشتی به من اطّلاع دادند که سیستم راهدار به کار افتاده است و من فورا با فرمانده نیروی دریایی تماس گرفتم و به او گفتم که بخاطر از کار افتادن سیستمهای مخابراتی قادر به تماس مستمر با او نبودم و فعلا اسکادران اعزامی او در گردابی دست و پا می زند که قادر به بیرون آمدن از آن نیست ! و به او گفتم گویا استالین تا کنون دو بار در جریان ایستادگی این نیروی غیر عادی به هنگام هجوم ارتش روسیه به ایران در زمان لنین قرار داشته است !حدود نیم ساعت بعد به دستور استالین فرمان توقّف عملیات نظامی صادر شد٬ و فرمانده ی نیروی هوایی روسیه ضمن تماسی که با من داشت گفت :وقتی که گرازش تکان دهنده ی تو را با استالین در میان گذاشتیم ٬ گفت :این سومین بار است که از زمان لنین تا کنون نقشه حمله نظامی ما به ایران نقش بر آب شده است ما از عهده این نیروی مرموز بر نمی آییم ! چه می توان کرد گاه گاهی جنگلهای سرسبز شمالی ایران ما را وسوسه می کند و یکی از آرزوهایی که همیشه در دل داشته ام تصرّف مناطق شمالی این کشور زرخیز است !


سرهنگ پس از گفتن این خاطره ٬ مجددا از من خواست که این خاطره را تا به هنگامی که او در قید حیات است برای کسی بازگو نکنم و از آن تاریخ به بعد رابطه دوستی ما با برقرار بود ولی هردو حفظ ظاهر می کردیم و اجازه نمی دادیم تا کسی از دوستی فیمابین ما بویی ببرد!او چند سال پیش مرد ٬ و اگر امروز زنده بود ناچار نمی شدم از تو در پستوی این کلبه پذیرایی کنم ! همین که غروب فرارسید با ((کریم آقا)) از کوره راهه متروکه ای که می شناخت عبور کردیم و او پس از تحویل من به آشنایانی که داشت به کلبه خود باز گشت و من هم که از شنیدن این خاطره بیش از پیش خود را مفتون عنایات کریمانه حضرت ولی عصر می دیدم پس از مدتی اقامت در شهرهای مختلف روسیه به ایران باز گشتم و اینک که سالها از تاریخ شنیدن این خاطره می گذرد هنوز مرور آن برای من خاطر نواز و خاطره انگیز است و نمیدانم که کریم آقای مهربان و نازنین من هنوز به شیر فروشی مشغول است یا اینکه رفیق نیمه راه شده و تنهای تنها بار سفر آخرت را بسته و رفته است!
التماس دعا برای فرج
اللّهم عجل لولیک الغریب الطرید الفرج....الهی آمــــــــــــین....

تایپ: http://forum.bidari-andishe.ir