روایت
شده: موسی ـ علیه السلام ـ با جمعیتی از بنیاسرائیل
به فرماندهی یوشع بن نون و کالب بن یوفنا از بیابان تیه بیرون آمده و به سوی
شهر (بیتالمقدس و شام) حرکت کردند، تا آن را
فتح کنند و از زیر یوغ حاکمان
ستمگر
عمالقه خارج سازند.
وقتی
که به نزدیک شهر رسیدند، حاکمان ظالم نزد بلعم باعورا (عالم معروف بنیاسرائیل)
رفته و گفتند از موقعیت خود استفاده کن و چون اسم اعظم الهی را میدانی، در
مورد موسی و بنیاسرائیل نفرین کن. بَلْعَم باعورا گفت: ((من چگونه در مورد
مؤمنانی که پیامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرین کنم؟ چنین
کاری نخواهم کرد.))
آنها
بار دیگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا کردند نفرین کند، او نپذیرفت، سرانجام همسر
بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نیرنگ و ترفند آنقدر شوهرش را وسوسه
کرد، که سرانجام بَلْعم حاضر شد بالای کوهی که مشرف بر بنیاسرائیل
است برود و آنها را نفرین کند.
بَلْعم
سوار بر الاغ خود شد
تا
بالای کوه رود، الاغ پس از اندکی حرکت سینهاش را بر
زمین مینهاد و برنمیخاست و حرکت
نمیکرد، بَلْعم پیاده میشد و
آنقدر به الاغ میزد تا اندکی حرکت مینمود. بار سوم
همان الاغ به اذن الهی به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «وای بر تو ای بَلْعم کجا میروی؟ آیا
نمیدانی فرشتگان از حرکت من جلوگیری میکنند.»
بَلْعم در عین حال
از
تصمیم خود منصرف نشد، الاغ را رها کرد و پیاده به بالای کوه رفت، و در آنجا همین که خواست
اسم اعظم را به زبان بیاورد و بنیاسرائیل را نفرین کند اسم اعظم را فراموش
کرد و زبانش وارونه میشد به طوری که قوم خود را نفرین میکرد و
برای
بنیاسرائیل
دعا مینمود.
به
او گفتند: چرا چنین میکنی؟ گفت: «خداوند بر ارادة من غالب
شده است و زبانم را زیر و رو میکند.))
در
این هنگام بَلْعم باعورا به
حاکمان
ظالم گفت: اکنون دنیا و آخرت من از من گرفته شد، و جز حیله و نیرنگ باقی نمانده
است. آنگاه چنین دستور داد: «زنان را آراسته و آرایش کنید و کالاهای مختلف به دست
آنها بدهید تا به میان بنیاسرائیل برای خرید و فروش ببرند، و به
زنان سفارش
کنید
که اگر افراد لشکر موسی ـ علیه السلام ـ خواستند از آنها کامجویی کنند و عمل منافی
عفّت انجام دهند، خود را در اختیار آنها بگذارند، اگر یک نفر از لشکر موسی ـ علیه
السلام ـ زنا کند، ما بر آنها پیروز خواهیم شد.))
آنها
دستور بلعم باعورا
را
اجرا نمودند، زنان آرایش کرده به عنوان خرید و فروش وارد لشکر بنیاسرائیل
شدند،
کار
به جایی رسید که «زمری بن شلوم» رئیس قبیلة شمعون دست یکی از آن زنان را گرفت و نزد موسی
ـ علیه السلام ـ آورد و گفت: «گمان میکنم که میگویی این
زن بر من حرام
است،
سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمیکنم.))
آنگاه
آن زن را به خیمة خود برد
و
با او زنا کرد، و این چنین بود که بیماری واگیر طاعون به سراغ بنیاسرائیل
آمد و
همة
آنها در خطر مرگ قرار گرفتند.